نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

وَ لَمْ أکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقیّاً...
[زکریا گفت] و من هرگزخود را از دعا به درگاه تو محروم و ناامید ندیده‌ام‌‌‌...
"مریم/چهار"

نویسندگان
پیوندها

کار من این است که کاری‌م نیست

عاشقم

از عشق تو، عاری‌م نیست


*مولانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۷
مهدیه فاتح

چون‌که خواستم با نوشتن بمانم، بیش‌تر و دم به دم، توی ذهنم نوشتم بی‌ آن‌که از صف واژه‌ها شده حتا سرباز کوچکی روی دشت سپید کاغذ، پایی به استراحت دراز کند، یا ردی از خون به شمشیر و نیزه‌اش در هوای کاغذی دفتر آبی‌ام به جا بگذارد.

پریشب پنجره‌ی این‌جا را باز کرده بودم و تکیه داده به دیوار، به خیال خودم کلمه می‌رقصاندم. به خاطر مکث‌های طولانی، مانیتور بی‌هوش می‌شد و با فشردن دکمه‌ی اینتر، خاصیت سطل آب بر صورتی از هوش رفته را بازی می‌کردم. گاهی رد اشک هم جوی کوچکی بین دکمه‌های کیبرد می‌شد که یک‌باره لپ تاپ خاموش شد و تا فرداش نخواست به نت راهی پیدا کند*. الان هم جای نوشتن، می‌روم که بخوابم تا فردا حرفِ اِ را یاد بچه‌ها بدهم. کتاب الفبای زرین‌کلک دستم است و شعری هم برای این حرف ندارد. شعر خ و مرغ و خروسش را دوست دارم. کاش فردا روز، حالم باشد و بیایم از امن و امان و آرزوی یک خانه‌ی مرغ و خروسی بنویسم...إن شاء الله.


*یکی از دخترک‌هام وقتی نوک مدادش توی تراش می‌شکند می‌گوید: «خانوم! این تراشه بلد نیست مدادم رو بتراشه.» امان از تراش‌های نابلد که فقط می‌شکنند و زخم می‌زنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۵
مهدیه فاتح

و إن خطرت یوما علی خاطر امرئ 

أقامت به الأفراح و و ارتحل الهم...*

قرار کار و بار هستی باید همین بوده باشد: اگر یاد تو بر خاطری گذر کند،  شادی قیام کند و اندوه، کوچ.

 بی‌تغیرترین خاصیت، آن یاد توست...نوری که بار سنگین اعمال نسنجیده‌ام را محو کند. نوری که خون و غبار دنیا را بنشاند.

سلام پدر. سلام اباالحسن.

*ابن فارض مصری

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۵
مهدیه فاتح

توی آژانس به سمت دور مدرسه نشسته‌ام و می‌نویسم. گلویم از چنگ‌های بغض خالی نمی‌شود...ماه‌های پر فشار پیش رو، دو ماه سنگینی که به سختی گذشت، مریضم کرده‌اند. هر گوشه‌ای هجوم درد است و تنهایی...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۶:۱۵
مهدیه فاتح

.

نه هم‌زبان دردآگاهی/  که ناله‌ای خرد با آهی...

پ.ن: " و جهان از هر سلامی خالی‌ست..."

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۴:۰۱
مهدیه فاتح

بِنِگر

بنگر به سوی دردی,

که ز کس دوا ندارد...

پ.ن: درد دست و دل, به شرح قرار می گیرد. شرح درد را به اشک داغ شبانه وا می گذارم. جان تفصیلم نیست. تو از همین اشاره, قصه ام را می‌خوانی. کاش شبی به خواب, مرا میهمان آغوش یکی از آیه هایت می کردی; زیارتی که بیداری از پسِ خوابش, دوباره به دنیا بازم نمی آورد ...بازم نمی آورد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۵
مهدیه فاتح

هنگام ورود به این جا, درست پایین یوزر و پسورد, کنار ورود امن, نوشته: مرا به خاطر بسپار. بعد کنارش مربعی هست منتظر; برای تیک خوردن یا نخوردن...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۱
مهدیه فاتح

نحنُ نَلحقُ بکم إن‌شاءاللّه...

مات‌برده، زل زده‌ام به همین‌جا. به هر حقیقت مُتقنی که مرهمی می‌کند برای یک روح همیشه حیران و بی‌قرار. مرهمی؛ مرهمی کردن! مثل خواهری،برادری، مثل پدری کردن... احوال درونم؟ "چون ابر در بهاران".
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
مهدیه فاتح

ای دوست! قبولم کن و جانم بستان

مستم کن و از هر دو جهانم بستان

با هر چه دلم قرار گیرد بی تو

آتش به من اندر زن و آن‌ام بستان

*جرئت خالصانه خواندن این رباعی را نداشته‌ام وقت‌ها و مدت‌ها‌‌‌.‌‌‌‌..نه تنها جرأت خالصانه زمزمه کردنش را نداشتم، که وحشت داشتم از تصورش؛ از تصور "آن‌ام بستان"...ولی یک لحظه نگاهت را بر ندار، یک لحظه گوش باش! علم تو محیط است به تمام بی‌قراری‌ها، خستگی‌ها با تمام چیزهایی که خیال کردم/کردیم آرامش‌اند. خواه و ناخواه، دل، با جز تویی قرار نمی‌گیرد. این است حکایت تمام دلزدگی‌ها و رنج‌های بی‌حاصل جان‌کاه و مردافکنی که مقصدشان تو نبودی. چنان پرده‌ی تجربه تمام منظرم را می‌گیرد که قطع و یقین می‌کنم خلوص و عشق، سپیدی و محبت به هزار لایه‌ی خاک و خرابه مرده است. به «ای دوست» قیس بنی‌عامر سر مزار لیلی و جان دادنش، عاجزانه و غریبانه غبطه می‌خورم. دور این روزها و شب‌هام شده سیکلی از خستگی؛ عمیق و پنهان.

صدای شهرام ناظری در آلبوم "یادگار دوست"اش، نشسته به هوای پاییزانه‌ و باران‌زده‌ی امشبم. امشبی که عزیز است برای خاطر عید الله الأکبر فردا:

ای دوست...قبولم کن و جانم بستان.

خدا جان! مبارک باشد ولایت این آیه‌ی بزرگ روشنت بر ما.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۳
مهدیه فاتح
داشتم خواب می‌رفتم. آهنگه خواند:«کان مه شوخ و مهربان، داده قرار عاشقان». آخرهاش بود. مانده بودم بین رویا دیدن و عالم بیداری. اشکم دوید توی چشم و طرف بیداری را گرفت. آهنگ را زدم عقب که دوباره وعده بگذارد. اشکم داغ‌تر شد. پتو را چسباندم به چانه. زل زدم به طاقچه‌ی فن و گرگ و میش اتاقم که از روشنی چراغ اتاق مصطفا و نور کم‌جان بیرون حاصل شده بود. ذکری که دلم را رضا دهد, به یاد و زبانم نیامد. زیر لبی گفتم وعده بده. "این قرار عاشقانه را عدد بده". بگو فردا همین بند هم که میان ما و توست و نامش شده بندگی، می‌دری. وعده‌ی کشتن فراق بده. وعده‌ای زود-وفا.
دلم می‌خواست بدوم. جایی. دشتی. صحرایی. بیابانی. دریایی. توی همین شهر بی‌پیکر. روی پله‌های برقی. خیابان‌ها. حیاط مدرسه. پله‌های اضطراری خانه. پل‌ها و پیاده‌روها. به اندازه‌ای که عمر انتظار و چشم‌به‌راهی را تنها گز کرده بودم، دلم دویدن و پریدن می‌خواست. تمام شب.
برسم به وعده و قرار تو. باشی. بی‌حرف. در خلوت و سکوت. اشک من باشدو دامن تو. گاهی از خودم می‌پرسم  توی دنیا چه می‌کنم...
این‌که تو می‌دانی باید باشم و هنوز مرا نبرده‌ای به عالمی دیگر، نگهم داشته که بی غر زدن بمانم و دم نزنم.
حالا این دست من و دامن تو.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
مهدیه فاتح