نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

وَ لَمْ أکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقیّاً...
[زکریا گفت] و من هرگزخود را از دعا به درگاه تو محروم و ناامید ندیده‌ام‌‌‌...
"مریم/چهار"

نویسندگان
پیوندها

۴ مطلب با موضوع «وادی هجران» ثبت شده است

کلمه ها پرده ای میشوند و آویزان از چشمهایم، نمیگذارند جایی را ببینم. اشک میشوند و نمک گیرم میکنند. دست و دلم را از پرداختن به انبوه کارهای خانه میبندند. بیت شعری سوزناک میشوند و آتش به جانم میزنند. فیلمی بر پرده ی تلویزیون میشوند و هوشم را میپرانند؛ یا خیالهایی زنجیره ای و دور محبوب، که دیوانه ام میکنند. میجنبند؛ وول میخورند و دلم را این سو آن سو میچرخانند. مثل وسوسه ها، وهمها، کهنگی زخمها. مثل بتها که تو را از هر طرف به سمت خودشان میکشانند.

درین شبهای بلند مانده ام دور و دست خالی و بیشتر و پیشتر از هر چیز، بوی پیراهن یوسف را میخواهم. جای این هزار گورکنی که در عمق دلم شبانه روز مشغول کارند، فوج فوج فرشته ها را میخواهم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۹:۴۲
مهدیه فاتح

حاضر شده روی تخت نشستم و از اندوه اینکه نمیدانم خودم و مهمانی‌ام چقدر از شما دور است، دانه‌های اشک غلتیدند. 

دلتنگم از این همه بعیدی و بعد. گفتم نه کل بکشند، نه نقل بریزند.


پ.ن: تو که نزدیکی. اما طول راه ما را به عطوفتت قیچی کن. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۰۶
مهدیه فاتح

یک کاسه‌ی بزرگ فالوده و قیمه‌ی یزدی هم حریف دلگرفتگی قبل از غروب نمیشوند. شب کویر وسط همهمه‌ی بی‌آشنا چه لطفی دارد؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۴۸
مهدیه فاتح

مگر آمدن و رفتنمان بیشتر از رفتن و برآمدن نفس است؟ یا مگر عمرمان به قدر یک سجده، بیشتر قد میدهد؟ اگر دست تو را روی سر و شانه‌ام نبینم، اگر نشانه‌هایت ته و توی تاریک قلبم را نوازش نکنند، دوام نمی‌آورم همین یک سجده و یک نفس را هم.

طلوع کن. مشرق ابدی‌ام کن. از همه عمر مغرب و در تبعید بودن گریزانم. گریزان و ترسان...

آفتابا!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۴
مهدیه فاتح