میدانید؟ شهر ما امروز صافی و آفتاب به خودش دیده. چطور همهی این روزهای آفتاب گرفته مرا یاد شما میاندازند؟ بیشتر از هوا، بیشتر از نفس، محتاج آنم که سر روی تنهی درختی کهنسال بگذارم و بشنوم شما را از نزدیکترین فاصله که قرآن میخوانید. زانوان پدرانهیتان کجایند برای سر گذاشتن و شنیدن آیهها به صدای گرمتان؟
آخر ما گمکرده داریم یا گمگشتهایم؟
چقدر ابر و غبار نشسته بر راهمان...یاد شما دست بغضهای سنگین ما را میگیرد. نه؟