مگر چقدر توانستم تخم محبت شما را در دل بچهها بکارم؟ همهی حرف زدنهام یک تلاش یتیمانه بود در کوچههای تاریک شب...باران میپرسید "حضرت فاطمه-زهرا مگه هر سال شهید شدن که ما هر سال تعطیل میشیم؟" و من چنگ به قلبم میافتاد که چطور هر سال، همهی عالم به یکباره از رحمت بودنتان خالی میشود.میخواستم از زیر بار اندوه تصور بی کس ماندن علی (ع) شانه خالی کنم. آنقدر دست و دلم بند آمد از تعریف شجرهی طیبهی شما که پرونده را ختم کردم و افتادم به درس دادن ضاد.
هر وقت غم به وجودم چنگ میزند، بهانهگیر میشوم (طفلی محبت-علی که گوشِ بهانههای امشبم بود...). گریههای سر نماز مغرب نجاتم دادند.انگار شما با چادر نورتان بغلم کردید. ایمنم کردید از هر تاریکی و ظلمتی.گمتان نکنم حضرت عقیله؟
پ.ن: تو از دیوانگیهایم نمیترسی؟ خوبِ خوب فکرهایت را کردهای؟
هر وقت غم به وجودم چنگ میزند، بهانهگیر میشوم (طفلی محبت-علی که گوشِ بهانههای امشبم بود...). گریههای سر نماز مغرب نجاتم دادند.انگار شما با چادر نورتان بغلم کردید. ایمنم کردید از هر تاریکی و ظلمتی.گمتان نکنم حضرت عقیله؟
پ.ن: تو از دیوانگیهایم نمیترسی؟ خوبِ خوب فکرهایت را کردهای؟