دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست
ای دوست! قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هر چه دلم قرار گیرد بی تو
آتش به من اندر زن و آنام بستان
*جرئت خالصانه خواندن این رباعی را نداشتهام وقتها و مدتها...نه تنها جرأت خالصانه زمزمه کردنش را نداشتم، که وحشت داشتم از تصورش؛ از تصور "آنام بستان"...ولی یک لحظه نگاهت را بر ندار، یک لحظه گوش باش! علم تو محیط است به تمام بیقراریها، خستگیها با تمام چیزهایی که خیال کردم/کردیم آرامشاند. خواه و ناخواه، دل، با جز تویی قرار نمیگیرد. این است حکایت تمام دلزدگیها و رنجهای بیحاصل جانکاه و مردافکنی که مقصدشان تو نبودی. چنان پردهی تجربه تمام منظرم را میگیرد که قطع و یقین میکنم خلوص و عشق، سپیدی و محبت به هزار لایهی خاک و خرابه مرده است. به «ای دوست» قیس بنیعامر سر مزار لیلی و جان دادنش، عاجزانه و غریبانه غبطه میخورم. دور این روزها و شبهام شده سیکلی از خستگی؛ عمیق و پنهان.
صدای شهرام ناظری در آلبوم "یادگار دوست"اش، نشسته به هوای پاییزانه و بارانزدهی امشبم. امشبی که عزیز است برای خاطر عید الله الأکبر فردا:
ای دوست...قبولم کن و جانم بستان.
خدا جان! مبارک باشد ولایت این آیهی بزرگ روشنت بر ما.