نه! این هوا با یوغ سنگین غبار و آلودگیاش مجالم نمیدهد که یک تک پا بروم تا آن امامزادهی پرخیر و برگردم. دیشب گفتم یک روز تعطیل دارم، صبحی میدوم میروم پیش ایشان، دردم را میگویم و برمیگردم. حتا ساعت گذاشتم روی پنج صبح. نرفتم. حرفهام، اشکم، دردم، ماند. دلم هم مانده روی دستم.مثل کتابهام که سه ماه است ماندهاند روی ذهن و دلم و وقت کم و کسالت نگذاشته سراغشان بروم...حتا کتاب تو. اما با وجود این بیمعرفتیام شبها سر و دستم را میگذارم روی پارچهی سفیدش. مثل مصطفا که تا هشت سالگی شبها دستش را میگذاشت روی گونهی مامان تا خوابش ببرد. مهم اتفاق نیست. مهم وصال یاد توست. درست فهمیدهام؟ "صلاح کار" کجاست؟ دوباره نشانم میدهی؟ من "طفل گریزپا"ی "مکتب" تو ام، مدام راه گم میکنم. وابستهی بیمار "زمزمهی محبت"ت. همهی بیراههها را پیمودهام؛ همه پیمانههای مستی مجاز را. حالا از تشنگی له له میزنم. شدهام سراب خودم. جرعهای، تنها جرعهای برسان. "تشنهی بادیه را هم به زلالی دریاب". مثلاً پیوندم بزن به خوبترین جا. به قلب بزرگ فرستادهی پاکت که با همان قلب دریایش نامههایت را برای ما آورد و از غم هدایت ما جان عزیزش را به سختیها و تنگیها انداخت. چه کنیهی شیرینی دادهای به او؛ رحمة للعالمین! نه رحمت یک جهان، رحمتی برای جهانیان. یعنی حال فرزندش وسط سیاهیها و تیرگیهای ما چگونه است؟ ما به این روزگار، میان این همه خشکسالی دوست داریم دق کنیم. جان ما دیگر تاب غافلگیریهای روزگار را ندارد.
همه آهنگهای ترکی بهبودف پردههای گوشم را پر کردهاند. لاچین به یک میانه و گلمدین، میانهای دیگر. دعا کرده ام امسال با آمدن بهار، دیگر دیوانه نشوم. این حالی که مدام به تو میرساندم، زبان اندوهم را به ترکی باز کرده...زبانی که حق فرط اندوه و محبت را به جان و دل ادا میکند. منیم یاریم، منیم باهاریم، منیم جانیم، منیم جانیم!
آما، آما منیم محبتیم هلاک اولدو...