نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

وَ لَمْ أکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقیّاً...
[زکریا گفت] و من هرگزخود را از دعا به درگاه تو محروم و ناامید ندیده‌ام‌‌‌...
"مریم/چهار"

نویسندگان
پیوندها

۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

نه! این هوا با یوغ سنگین غبار و آلودگی‌اش مجالم نمی‌دهد که یک تک پا بروم تا آن امامزاده‌ی پرخیر و برگردم. دیشب گفتم یک روز تعطیل دارم، صبحی می‌دوم می‌روم پیش ایشان، دردم را می‌گویم و برمی‌گردم. حتا ساعت گذاشتم روی پنج صبح. نرفتم. حرف‌هام، اشکم، دردم، ماند. دلم هم مانده روی دستم.مثل کتاب‌هام که سه ماه است مانده‌اند روی ذهن و دلم و وقت کم و کسالت نگذاشته سراغشان بروم...حتا کتاب تو. اما با وجود این بی‌معرفتی‌ام شب‌ها سر و دستم را می‌گذارم روی پارچه‌ی سفیدش. مثل مصطفا که تا هشت سالگی شب‌ها دستش را می‌گذاشت روی گونه‌ی مامان تا خوابش ببرد. مهم اتفاق نیست. مهم وصال یاد توست. درست فهمیده‌ام؟ "صلاح کار" کجاست؟ دوباره نشانم می‌دهی؟ من "طفل گریزپا"ی "مکتب" تو ام، مدام راه گم می‌کنم. وابسته‌ی بیمار "زمزمه‌ی محبت"ت. همه‌ی بی‌راهه‌ها را پیموده‌ام؛ همه پیمانه‎‌های مستی مجاز را. حالا از تشنگی له له می‌زنم. شده‌ام سراب خودم. جرعه‌ای، تنها جرعه‌ای برسان. "تشنه‌ی بادیه را هم به زلالی دریاب". مثلاً پیوندم بزن به خوب‌ترین جا. به قلب بزرگ فرستاده‌ی پاکت که با همان قلب دریایش نامه‌هایت را برای ما آورد و از غم هدایت ما جان عزیزش را به سختی‌ها و تنگی‌ها انداخت. چه کنیه‌ی شیرینی داده‌ای به او؛ رحمة للعالمین! نه رحمت یک جهان، رحمتی برای جهانیان. یعنی حال فرزندش وسط سیاهی‌ها و تیرگی‌های ما چگونه است؟ ما به این روزگار، میان این همه خشکسالی دوست داریم دق کنیم. جان ما دیگر تاب غافلگیری‌های روزگار را ندارد.

همه آهنگ‌های ترکی بهبودف پرده‌های گوشم را پر کرده‌اند. لاچین به یک میانه و گلمدین، میانه‌ای دیگر. دعا کرده ام امسال با آمدن بهار، دیگر دیوانه نشوم. این حالی که مدام به تو می‌رساندم، زبان اندوهم را به ترکی باز کرده...زبانی که حق فرط اندوه و محبت را به جان و دل ادا می‌کند. منیم یاریم، منیم باهاریم، منیم جانیم، منیم جانیم!

آما، آما منیم محبتیم هلاک اولدو...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۹
مهدیه فاتح

می‌بینم سیل دارد بنیادمان را می‌کند و می‌برد. هر شب به بیداری و اشک و غبن پیش از خواب این را می‌بینم و درد خفگی از پا درم می‌آورد. چون نمی‌توانم کاری کنم. چون این سیل، بنیاد خودم را هم برده. چون مردش نیستم؛ مرد کارهای بزرگ، کارهای واقعی. یا انگار دنیا دارد در آتش می‌سوزد و من تنها دارم مثل مرغ نیم‌بسملی جان دادن را تمرین می‌کنم. این دنیا و ما دنیایی‌های از دست رفته را تو زنده می‌کنی؟

۱- دعای افتتاح و تسبیح بابا.

۲-المیرا...المیرا.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۸
مهدیه فاتح
حالا نه فقط با این، ولی با چند قلم بیش‌ترش، همه‌ی حرص و طمعم برای داشتن‌ها خاموش می‌شود. خانه‌ام مَثَلِ آشیانه‌ی مرغ و خروس است؛ خودم هم. که تمام شب‌هایی که دور از خانه‌ام، اسپندِ روی آتشِ بی‌قراری‌ام. (مگر سویدای دلم را به مُهر بی‌قراری نشان زدی؟) آن طاق‌چه جای قرآن پیچیده به پارچه‌ی سپید و کاسه‌ی آب و آینه است. جای مدام گرد و زنگار گرفتن. طاق‌چه گواه ته و توی دل است و آثارش؛ تماشا و انتظار. از انتظار چیزی خاطرت هست؟...
از گوشه‌ی دنج و کرسی و پته‌‌ی هفت‌رنگ، من را نگیر. تکیه‌گاه نوشتنم، خواندنم. گفتن و شنیدن و مؤانست با آن‌که همدم است...محرم است. دوست و همدل است. "هم‌قفسی" هم عالمی‌ست!
اما قربان روی ماهت، محراب تنهایی‌ها مگر دعای ما را تا کدام آسمان بالا می‌برد؟ دنیا سقف محکمی دارد.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۶
مهدیه فاتح

کار من این است که کاری‌م نیست

عاشقم

از عشق تو، عاری‌م نیست


*مولانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۷
مهدیه فاتح

چون‌که خواستم با نوشتن بمانم، بیش‌تر و دم به دم، توی ذهنم نوشتم بی‌ آن‌که از صف واژه‌ها شده حتا سرباز کوچکی روی دشت سپید کاغذ، پایی به استراحت دراز کند، یا ردی از خون به شمشیر و نیزه‌اش در هوای کاغذی دفتر آبی‌ام به جا بگذارد.

پریشب پنجره‌ی این‌جا را باز کرده بودم و تکیه داده به دیوار، به خیال خودم کلمه می‌رقصاندم. به خاطر مکث‌های طولانی، مانیتور بی‌هوش می‌شد و با فشردن دکمه‌ی اینتر، خاصیت سطل آب بر صورتی از هوش رفته را بازی می‌کردم. گاهی رد اشک هم جوی کوچکی بین دکمه‌های کیبرد می‌شد که یک‌باره لپ تاپ خاموش شد و تا فرداش نخواست به نت راهی پیدا کند*. الان هم جای نوشتن، می‌روم که بخوابم تا فردا حرفِ اِ را یاد بچه‌ها بدهم. کتاب الفبای زرین‌کلک دستم است و شعری هم برای این حرف ندارد. شعر خ و مرغ و خروسش را دوست دارم. کاش فردا روز، حالم باشد و بیایم از امن و امان و آرزوی یک خانه‌ی مرغ و خروسی بنویسم...إن شاء الله.


*یکی از دخترک‌هام وقتی نوک مدادش توی تراش می‌شکند می‌گوید: «خانوم! این تراشه بلد نیست مدادم رو بتراشه.» امان از تراش‌های نابلد که فقط می‌شکنند و زخم می‌زنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۵
مهدیه فاتح

و إن خطرت یوما علی خاطر امرئ 

أقامت به الأفراح و و ارتحل الهم...*

قرار کار و بار هستی باید همین بوده باشد: اگر یاد تو بر خاطری گذر کند،  شادی قیام کند و اندوه، کوچ.

 بی‌تغیرترین خاصیت، آن یاد توست...نوری که بار سنگین اعمال نسنجیده‌ام را محو کند. نوری که خون و غبار دنیا را بنشاند.

سلام پدر. سلام اباالحسن.

*ابن فارض مصری

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۵
مهدیه فاتح