نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

وَ لَمْ أکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقیّاً...
[زکریا گفت] و من هرگزخود را از دعا به درگاه تو محروم و ناامید ندیده‌ام‌‌‌...
"مریم/چهار"

نویسندگان
پیوندها

۱۲ مطلب با موضوع «یا طبیب من لا طبیب له» ثبت شده است

کلمه ها پرده ای میشوند و آویزان از چشمهایم، نمیگذارند جایی را ببینم. اشک میشوند و نمک گیرم میکنند. دست و دلم را از پرداختن به انبوه کارهای خانه میبندند. بیت شعری سوزناک میشوند و آتش به جانم میزنند. فیلمی بر پرده ی تلویزیون میشوند و هوشم را میپرانند؛ یا خیالهایی زنجیره ای و دور محبوب، که دیوانه ام میکنند. میجنبند؛ وول میخورند و دلم را این سو آن سو میچرخانند. مثل وسوسه ها، وهمها، کهنگی زخمها. مثل بتها که تو را از هر طرف به سمت خودشان میکشانند.

درین شبهای بلند مانده ام دور و دست خالی و بیشتر و پیشتر از هر چیز، بوی پیراهن یوسف را میخواهم. جای این هزار گورکنی که در عمق دلم شبانه روز مشغول کارند، فوج فوج فرشته ها را میخواهم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۹:۴۲
مهدیه فاتح

آن عنصر جادویی و دست نیافتنی ای که در عشق و هنر هست، هیچ وقت به واقعیت کشیده نمیشود. واقعیت، همان زمین سخت است...اما پاکی واژه ها را که میتوان به زندگی کشاند. دوست دارم مثل همه ی پروازها و آرزوها و سپیدی های نوشتن، پاک زندگی کنم. نمیخواهم کسی باشم که همه ی خوبیهاش در ادعاهای مکتبوبش خلاصه میشود و عملا ،خودآگاه یا ناخودآگاه، کسی دیگر است. 

ایاک نعبد و ایاک نستعین.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۶
مهدیه فاتح

کوه رو به رو را دیدم و خانه‌ها را. دیوارهای خانه را تماشا کردم و دیدم دوستشان دارم. زار زدم و وسط قلپ قلپ‌های اشک یادم افتاد چهار روز کارم چیدن و جابه‌جایی بوده. یادم افتاد تازه کمرم از درد افتاده. اما نمیشد. دلم می خواست دوباره همه را توی کارتن کنم و بروم جایی دورتر. دورتر. فقط کمی دورتر. جایی که خلوت باشد و دوست.

میخوانم "ای کاش که جای آرمیدن بودی" و توی دلم میگویم: «یادت هست یاسی؟» یادت هست راستی؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۴
مهدیه فاتح

یک کاسه‌ی بزرگ فالوده و قیمه‌ی یزدی هم حریف دلگرفتگی قبل از غروب نمیشوند. شب کویر وسط همهمه‌ی بی‌آشنا چه لطفی دارد؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۴۸
مهدیه فاتح

نه، نه، نه

تو تنها اقاقیای یادبود منی

که به خاطر مزار، نروییده‌ای...


*شادم. اما کسی چه میداند عمر شادیها چقدر میپاید؟ ریشه‌ی شادی‌ام از کدام چشمه‌ آب میخورد؟ خوش به حال ابن‌الوقتی‌ات عزیزم! حسود این حال تو ام...

یا رب. شادی بی‌قید خوش‌عاقبت روزیمان کن. پشتگرمی به خود خود خودت را. اهل دنیا نشدن را روزی همیشه‌ی ما کن. ما گرسنه‌ی همین یک لقمه‌ایم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۸
مهدیه فاتح

مگر آمدن و رفتنمان بیشتر از رفتن و برآمدن نفس است؟ یا مگر عمرمان به قدر یک سجده، بیشتر قد میدهد؟ اگر دست تو را روی سر و شانه‌ام نبینم، اگر نشانه‌هایت ته و توی تاریک قلبم را نوازش نکنند، دوام نمی‌آورم همین یک سجده و یک نفس را هم.

طلوع کن. مشرق ابدی‌ام کن. از همه عمر مغرب و در تبعید بودن گریزانم. گریزان و ترسان...

آفتابا!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۴
مهدیه فاتح

از فکر اینکه با آن چند خطم سوء تفاهمی ایجاد کرده باشم، دلم سخت گرفت.

این چند ماه، فقط غبار و زنگار گرفته‌ام. دریغ از وجبی پاکی؛ همان حیوان ناطقی که در فعلیت، از نبات هم کمتر بوده. برای بچه‌ها روز شمار بهار گذاشته‌ام و اشتیاق نزدیک شدن به شکوفه‌باران؛ آنوقت خودم روی آن را ندارم که ببینم چقدر درونم تمیز و پر جوانه است...

چشمه‌ساران پاک، کی سراغ ما را میگیرند؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۶
مهدیه فاتح

وقتی به خودم بازگردم، هزار سینه نامه دارم. برای نور چشمیهام. برای آنها که میشود زندگی را تنها به خاطر قلب صافشان به یک نوبت قمار کرد.

دلم دارد با همه سیه‌رویی، در آیینه‌ی کسانش بهشت میبیند. دارم نفحات خوش میمَشامم.

باغ و باران و قرآن و صبح و صبا میخواهم.


*هم‌اوقاتی با معصوم. پیش خود امن عزیزش.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۲
مهدیه فاتح

واژه‌ها تنهایم گذاشته اند. توی این شلوغی به جا مانده‌ام با چشم‌های کم سو. نمی‌فهمم تعجیل این همه برای پیچیدن به چیست. برای رسیدن به چه. و من انگار از طناب تند-تند دویدن‌هاشان برای بیشتر داشتن از هر چیزی را به گردن خودم بسته‌ام. مسخره است، اما چند جای کتاب نصر نشستم گوشه‌ی تخت و گریه کردم از حیات طیبه‌ی حقیقی‌ای که برای خودمان نخواستیم. تمام آنچه از خوبی و آهستگی و اصالت. حقیقت جویی...

یکی بیاید و این واژه‌ها را معنا کند. بیا! بشویم پای معنا کردنشان. بگذار بگویند چه شیرین عقلند اینها! بیا کمی شکر بزنیم به دردمان، جرعه جرعه نوش جانش کنیم، فراموشش نکنیم...از این بودنها و دردهای بیخود خسته ام. ازین داشتن هایی که دارایی نیستند... از آن نداری‌های پر دولت میخواهم.دارم از گرسنگی و تشنگی اش هلاک میشوم.


*با هر چه دلم قرار گیرد بی تو/آتش به من اندر زن و آنم بستان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۴
مهدیه فاتح

چو خویشِ جانِ خود، جانِ تو دیدم،

ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم...

با درد قلب و سرم از خواب بیدار شدم و خداوندان اسرار را گذاشتم. آرزو کردمت؛ تو را، بندگی‌ات را، افسانه شدن در عشقت را.

پس واصلم کن. که تو اجابت همه‌ی خواستنهامی.

یادم نمیرود خواب چندی پیش را. تو خودت خواسته بودی آرامم کنی که بابا اکبر را ساکت و مغموم دیدم و نمیدانستم حسن کیست که به خاطر بیماری او ناراحت بود، اما میدانم وقتی گفتم که من بدم؛ شما از آن بالا نگاهم نکنید، گفت: خوبی. گفتم: نه، پس شما نمیدانید اغلال اعمالم را. گفت: خوب میشی...غمش لبخند شد و گفت "خوب میشی".

تو ما را حسنه کردی. عاشق تویی و من کور شوم اگر ادعای عاشقی تو را بکنم. من تنها بنده‌ی الکن و ناقصی هستم که آرزو کرده است. تو را آرزو کرده است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۷
مهدیه فاتح