چو خویشِ جانِ خود، جانِ تو دیدم،
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم...
با درد قلب و سرم از خواب بیدار شدم و خداوندان اسرار را گذاشتم. آرزو کردمت؛ تو را، بندگیات را، افسانه شدن در عشقت را.
پس واصلم کن. که تو اجابت همهی خواستنهامی.
یادم نمیرود خواب چندی پیش را. تو خودت خواسته بودی آرامم کنی که بابا اکبر را ساکت و مغموم دیدم و نمیدانستم حسن کیست که به خاطر بیماری او ناراحت بود، اما میدانم وقتی گفتم که من بدم؛ شما از آن بالا نگاهم نکنید، گفت: خوبی. گفتم: نه، پس شما نمیدانید اغلال اعمالم را. گفت: خوب میشی...غمش لبخند شد و گفت "خوب میشی".
تو ما را حسنه کردی. عاشق تویی و من کور شوم اگر ادعای عاشقی تو را بکنم. من تنها بندهی الکن و ناقصی هستم که آرزو کرده است. تو را آرزو کرده است.