کوه رو به رو را دیدم و خانهها را. دیوارهای خانه را تماشا کردم و دیدم دوستشان دارم. زار زدم و وسط قلپ قلپهای اشک یادم افتاد چهار روز کارم چیدن و جابهجایی بوده. یادم افتاد تازه کمرم از درد افتاده. اما نمیشد. دلم می خواست دوباره همه را توی کارتن کنم و بروم جایی دورتر. دورتر. فقط کمی دورتر. جایی که خلوت باشد و دوست.
میخوانم "ای کاش که جای آرمیدن بودی" و توی دلم میگویم: «یادت هست یاسی؟» یادت هست راستی؟