عید امسال برایم غم و شادی، بهت و تازگی، ترس و حیرت بود. همه ی تعطیلات تهران بودیم. بیشترش را خانه. هوا بوی غم داشت.اما با شروع بهار، فهمیده بودیم جوانه ی کوچک سبزی توی دلم سر بلند کرده. تو، با دعاهای رجب و شکوفه ها آمدی.
بعد از آن حال متلاطم و تهوع و متعلقاتش تا به الان همراهم بوده. و چند روزی ست که غم قفسه ی سینه ام را تنگتر و تنگتر میکند. نوشتن، فراموشم کرده و در خلوت با خودم دست به گریبانم. فراموشکار شده ام و راه فرارم را پیدا نمیکنم. میگویند غم برای تو خوب نیست. اما میدانی مادرت باید غمش را کجای دنیا به امانت بسپارد؟
ناتمام..