نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

وَ لَمْ أکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقیّاً...
[زکریا گفت] و من هرگزخود را از دعا به درگاه تو محروم و ناامید ندیده‌ام‌‌‌...
"مریم/چهار"

نویسندگان
پیوندها

۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

بیشتر خوف، کمتر رجا، از دوباره نادانی و بیراهه رفتن و بدغفلتی‌ام.

این دانه‌های کهرباییِ به هم صف شده را شبها میگذارم کنار بالش و سرانگشتهام را با لمس دانه به دانه‌ی صدتاییشان به یاد تو آشنا میکنم مگر خوابم رنگ تو بگیرد. آرام. روشنِ روشنِ روشن.

اگر خواب، نوعی موت باشد، هر شب میمیرم برای دیدنت...


*نام یک رمان نوجوان است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۴
مهدیه فاتح

واژه‌ها تنهایم گذاشته اند. توی این شلوغی به جا مانده‌ام با چشم‌های کم سو. نمی‌فهمم تعجیل این همه برای پیچیدن به چیست. برای رسیدن به چه. و من انگار از طناب تند-تند دویدن‌هاشان برای بیشتر داشتن از هر چیزی را به گردن خودم بسته‌ام. مسخره است، اما چند جای کتاب نصر نشستم گوشه‌ی تخت و گریه کردم از حیات طیبه‌ی حقیقی‌ای که برای خودمان نخواستیم. تمام آنچه از خوبی و آهستگی و اصالت. حقیقت جویی...

یکی بیاید و این واژه‌ها را معنا کند. بیا! بشویم پای معنا کردنشان. بگذار بگویند چه شیرین عقلند اینها! بیا کمی شکر بزنیم به دردمان، جرعه جرعه نوش جانش کنیم، فراموشش نکنیم...از این بودنها و دردهای بیخود خسته ام. ازین داشتن هایی که دارایی نیستند... از آن نداری‌های پر دولت میخواهم.دارم از گرسنگی و تشنگی اش هلاک میشوم.


*با هر چه دلم قرار گیرد بی تو/آتش به من اندر زن و آنم بستان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۴
مهدیه فاتح

چو خویشِ جانِ خود، جانِ تو دیدم،

ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم...

با درد قلب و سرم از خواب بیدار شدم و خداوندان اسرار را گذاشتم. آرزو کردمت؛ تو را، بندگی‌ات را، افسانه شدن در عشقت را.

پس واصلم کن. که تو اجابت همه‌ی خواستنهامی.

یادم نمیرود خواب چندی پیش را. تو خودت خواسته بودی آرامم کنی که بابا اکبر را ساکت و مغموم دیدم و نمیدانستم حسن کیست که به خاطر بیماری او ناراحت بود، اما میدانم وقتی گفتم که من بدم؛ شما از آن بالا نگاهم نکنید، گفت: خوبی. گفتم: نه، پس شما نمیدانید اغلال اعمالم را. گفت: خوب میشی...غمش لبخند شد و گفت "خوب میشی".

تو ما را حسنه کردی. عاشق تویی و من کور شوم اگر ادعای عاشقی تو را بکنم. من تنها بنده‌ی الکن و ناقصی هستم که آرزو کرده است. تو را آرزو کرده است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۷
مهدیه فاتح

+ ببخشید! شما آدم شادی هستید خانوم؟

-شادی رو دوست دارم. خب راستش، توی دلمم کم غم ندارم...(بالاخره این حق شماست که بدونید.)


همیشه، شب‌های هر فصلی، هنگام برگشتن از خانه‌ی خواهرم، ماه از ته و توی آسمان تا خانه، بالا سر ماشینمان می‌آید؛ حواسم هست. امشب در راه برگشت چشمکی زدم و پرسیدم: شما ماهِ خوشحالی هستید؟...ببخشید، پس غم پنهان جهان را توی چاله‌هایتان پنهان می‌کنید؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۸
مهدیه فاتح

خاطر تو به خون من، رغبت اگر چنین کند

هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۰۱:۰۶
مهدیه فاتح