مثل اینکه هیچ کجای دنیا آینهای نباشد تا با صفا و صیقلش هوای زخمت را تازه کنی و مژدهی مرهمش بدهی. راز دل را باید توی پاکترین پارچه پیچید و بقچه کرد گذاشت روی دوش خسته.
بقچهی تمیزم بعد از سجادهی کهنه شدهی مخملی، همان دفتر سادهی آبیست.
پ.ن: عاشق که دلنازک نمیشود. عاشق قرمهسبزیاش را میپزد، انتظارش را میکشد، و دلتنگی عمیقش را پنهان میکند توی دستهایش.