نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

وَ لَمْ أکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقیّاً...
[زکریا گفت] و من هرگزخود را از دعا به درگاه تو محروم و ناامید ندیده‌ام‌‌‌...
"مریم/چهار"

نویسندگان
پیوندها

۳ مطلب با موضوع «بوی پیراهن یوسف» ثبت شده است

کلمه ها پرده ای میشوند و آویزان از چشمهایم، نمیگذارند جایی را ببینم. اشک میشوند و نمک گیرم میکنند. دست و دلم را از پرداختن به انبوه کارهای خانه میبندند. بیت شعری سوزناک میشوند و آتش به جانم میزنند. فیلمی بر پرده ی تلویزیون میشوند و هوشم را میپرانند؛ یا خیالهایی زنجیره ای و دور محبوب، که دیوانه ام میکنند. میجنبند؛ وول میخورند و دلم را این سو آن سو میچرخانند. مثل وسوسه ها، وهمها، کهنگی زخمها. مثل بتها که تو را از هر طرف به سمت خودشان میکشانند.

درین شبهای بلند مانده ام دور و دست خالی و بیشتر و پیشتر از هر چیز، بوی پیراهن یوسف را میخواهم. جای این هزار گورکنی که در عمق دلم شبانه روز مشغول کارند، فوج فوج فرشته ها را میخواهم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۹:۴۲
مهدیه فاتح
یوسف گم‌گشته‌ام، یوسف نیامده‌ام، پشت کدام سبزه‎‌ی بهار پنهان شده‌ای به بازی؟ بیا که چشم به راهم...بیا که خزان‌رسیده‌ی از تک و تا افتاده را بهار می‌کنی تو. به اشتیاق قدم‌های برنداشته و بازی‌های نکرده با تو دیوانه می‌شوم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۴۶
مهدیه فاتح

تا به حال همیشه در انتطار دخترم بودم. رنگ خیالم را او می‌گرفت؛ آغوشم را او پر می‌کرد. کتاب‌های کودک کتابخانه‌ام را او مالک می‌شد و در حس دوست داشتن مردی عزیز و بزرگ، با من شریک می‌شد. هیچ‌وقت یاد پسری از آن خودم نیفتاده بودم. امشب و بیدار خوابی‌اش دوباره مجنونم کرد؛ حین لیلی و مجنون خواندن، نام و محبتش افتاده به سر و زبانم. یوسف!  برادرانه‌ترین برادرانه‌ای که دخترم می‌تواند داشته باشد! از خیال نشاندنشان روی زانوهام و زمزمه کردن توی گوششان گریه‌ام می‌گیرد؛ از دست در دست هم گذاشتن و دویدنشان. از خیال خواهری و برادری کردن‌هاشان...

 

بوی پیراهنت مجنون و چشم به راهم کرده؛ کی از راه می‌رسی یوسفم؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۴
مهدیه فاتح