نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

وَ لَمْ أکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقیّاً...
[زکریا گفت] و من هرگزخود را از دعا به درگاه تو محروم و ناامید ندیده‌ام‌‌‌...
"مریم/چهار"

نویسندگان
پیوندها

۶ مطلب با موضوع «گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را» ثبت شده است

کلمه ها پرده ای میشوند و آویزان از چشمهایم، نمیگذارند جایی را ببینم. اشک میشوند و نمک گیرم میکنند. دست و دلم را از پرداختن به انبوه کارهای خانه میبندند. بیت شعری سوزناک میشوند و آتش به جانم میزنند. فیلمی بر پرده ی تلویزیون میشوند و هوشم را میپرانند؛ یا خیالهایی زنجیره ای و دور محبوب، که دیوانه ام میکنند. میجنبند؛ وول میخورند و دلم را این سو آن سو میچرخانند. مثل وسوسه ها، وهمها، کهنگی زخمها. مثل بتها که تو را از هر طرف به سمت خودشان میکشانند.

درین شبهای بلند مانده ام دور و دست خالی و بیشتر و پیشتر از هر چیز، بوی پیراهن یوسف را میخواهم. جای این هزار گورکنی که در عمق دلم شبانه روز مشغول کارند، فوج فوج فرشته ها را میخواهم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۹:۴۲
مهدیه فاتح

مصرعی قاب بر دیوار سبز خانه ی "آ" هست که هر بار ما را شیفته و شکسته میکند:

چون دوست دلِ شکسته میدارد دوست...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۳۷
مهدیه فاتح

از فکر اینکه با آن چند خطم سوء تفاهمی ایجاد کرده باشم، دلم سخت گرفت.

این چند ماه، فقط غبار و زنگار گرفته‌ام. دریغ از وجبی پاکی؛ همان حیوان ناطقی که در فعلیت، از نبات هم کمتر بوده. برای بچه‌ها روز شمار بهار گذاشته‌ام و اشتیاق نزدیک شدن به شکوفه‌باران؛ آنوقت خودم روی آن را ندارم که ببینم چقدر درونم تمیز و پر جوانه است...

چشمه‌ساران پاک، کی سراغ ما را میگیرند؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۶
مهدیه فاتح

واژه‌ها تنهایم گذاشته اند. توی این شلوغی به جا مانده‌ام با چشم‌های کم سو. نمی‌فهمم تعجیل این همه برای پیچیدن به چیست. برای رسیدن به چه. و من انگار از طناب تند-تند دویدن‌هاشان برای بیشتر داشتن از هر چیزی را به گردن خودم بسته‌ام. مسخره است، اما چند جای کتاب نصر نشستم گوشه‌ی تخت و گریه کردم از حیات طیبه‌ی حقیقی‌ای که برای خودمان نخواستیم. تمام آنچه از خوبی و آهستگی و اصالت. حقیقت جویی...

یکی بیاید و این واژه‌ها را معنا کند. بیا! بشویم پای معنا کردنشان. بگذار بگویند چه شیرین عقلند اینها! بیا کمی شکر بزنیم به دردمان، جرعه جرعه نوش جانش کنیم، فراموشش نکنیم...از این بودنها و دردهای بیخود خسته ام. ازین داشتن هایی که دارایی نیستند... از آن نداری‌های پر دولت میخواهم.دارم از گرسنگی و تشنگی اش هلاک میشوم.


*با هر چه دلم قرار گیرد بی تو/آتش به من اندر زن و آنم بستان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۴
مهدیه فاتح

خاطر تو به خون من، رغبت اگر چنین کند

هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۰۱:۰۶
مهدیه فاتح
داشتم خواب می‌رفتم. آهنگه خواند:«کان مه شوخ و مهربان، داده قرار عاشقان». آخرهاش بود. مانده بودم بین رویا دیدن و عالم بیداری. اشکم دوید توی چشم و طرف بیداری را گرفت. آهنگ را زدم عقب که دوباره وعده بگذارد. اشکم داغ‌تر شد. پتو را چسباندم به چانه. زل زدم به طاقچه‌ی فن و گرگ و میش اتاقم که از روشنی چراغ اتاق مصطفا و نور کم‌جان بیرون حاصل شده بود. ذکری که دلم را رضا دهد, به یاد و زبانم نیامد. زیر لبی گفتم وعده بده. "این قرار عاشقانه را عدد بده". بگو فردا همین بند هم که میان ما و توست و نامش شده بندگی، می‌دری. وعده‌ی کشتن فراق بده. وعده‌ای زود-وفا.
دلم می‌خواست بدوم. جایی. دشتی. صحرایی. بیابانی. دریایی. توی همین شهر بی‌پیکر. روی پله‌های برقی. خیابان‌ها. حیاط مدرسه. پله‌های اضطراری خانه. پل‌ها و پیاده‌روها. به اندازه‌ای که عمر انتظار و چشم‌به‌راهی را تنها گز کرده بودم، دلم دویدن و پریدن می‌خواست. تمام شب.
برسم به وعده و قرار تو. باشی. بی‌حرف. در خلوت و سکوت. اشک من باشدو دامن تو. گاهی از خودم می‌پرسم  توی دنیا چه می‌کنم...
این‌که تو می‌دانی باید باشم و هنوز مرا نبرده‌ای به عالمی دیگر، نگهم داشته که بی غر زدن بمانم و دم نزنم.
حالا این دست من و دامن تو.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
مهدیه فاتح