نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

وَ لَمْ أکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقیّاً...
[زکریا گفت] و من هرگزخود را از دعا به درگاه تو محروم و ناامید ندیده‌ام‌‌‌...
"مریم/چهار"

نویسندگان
پیوندها

۷ مطلب با موضوع «وین راه بی‌نهایت» ثبت شده است

کلمه ها پرده ای میشوند و آویزان از چشمهایم، نمیگذارند جایی را ببینم. اشک میشوند و نمک گیرم میکنند. دست و دلم را از پرداختن به انبوه کارهای خانه میبندند. بیت شعری سوزناک میشوند و آتش به جانم میزنند. فیلمی بر پرده ی تلویزیون میشوند و هوشم را میپرانند؛ یا خیالهایی زنجیره ای و دور محبوب، که دیوانه ام میکنند. میجنبند؛ وول میخورند و دلم را این سو آن سو میچرخانند. مثل وسوسه ها، وهمها، کهنگی زخمها. مثل بتها که تو را از هر طرف به سمت خودشان میکشانند.

درین شبهای بلند مانده ام دور و دست خالی و بیشتر و پیشتر از هر چیز، بوی پیراهن یوسف را میخواهم. جای این هزار گورکنی که در عمق دلم شبانه روز مشغول کارند، فوج فوج فرشته ها را میخواهم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۶ ، ۱۹:۴۲
مهدیه فاتح

مگر آمدن و رفتنمان بیشتر از رفتن و برآمدن نفس است؟ یا مگر عمرمان به قدر یک سجده، بیشتر قد میدهد؟ اگر دست تو را روی سر و شانه‌ام نبینم، اگر نشانه‌هایت ته و توی تاریک قلبم را نوازش نکنند، دوام نمی‌آورم همین یک سجده و یک نفس را هم.

طلوع کن. مشرق ابدی‌ام کن. از همه عمر مغرب و در تبعید بودن گریزانم. گریزان و ترسان...

آفتابا!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۴
مهدیه فاتح

میدانید؟ شهر ما امروز صافی و آفتاب به خودش دیده. چطور همه‌ی این روزهای آفتاب گرفته مرا یاد شما می‌اندازند؟ بیشتر از هوا، بیشتر از نفس، محتاج آنم که سر روی تنه‌ی درختی کهنسال بگذارم و بشنوم شما را از نزدیکترین فاصله که قرآن میخوانید. زانوان پدرانه‌یتان کجایند برای سر گذاشتن و شنیدن آیه‌ها به صدای گرمتان؟

آخر ما گم‌کرده داریم یا گمگشته‌ایم؟

چقدر ابر و غبار نشسته بر راهمان...یاد شما دست بغضهای سنگین ما را میگیرد. نه؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۲
مهدیه فاتح

چون‌که خواستم با نوشتن بمانم، بیش‌تر و دم به دم، توی ذهنم نوشتم بی‌ آن‌که از صف واژه‌ها شده حتا سرباز کوچکی روی دشت سپید کاغذ، پایی به استراحت دراز کند، یا ردی از خون به شمشیر و نیزه‌اش در هوای کاغذی دفتر آبی‌ام به جا بگذارد.

پریشب پنجره‌ی این‌جا را باز کرده بودم و تکیه داده به دیوار، به خیال خودم کلمه می‌رقصاندم. به خاطر مکث‌های طولانی، مانیتور بی‌هوش می‌شد و با فشردن دکمه‌ی اینتر، خاصیت سطل آب بر صورتی از هوش رفته را بازی می‌کردم. گاهی رد اشک هم جوی کوچکی بین دکمه‌های کیبرد می‌شد که یک‌باره لپ تاپ خاموش شد و تا فرداش نخواست به نت راهی پیدا کند*. الان هم جای نوشتن، می‌روم که بخوابم تا فردا حرفِ اِ را یاد بچه‌ها بدهم. کتاب الفبای زرین‌کلک دستم است و شعری هم برای این حرف ندارد. شعر خ و مرغ و خروسش را دوست دارم. کاش فردا روز، حالم باشد و بیایم از امن و امان و آرزوی یک خانه‌ی مرغ و خروسی بنویسم...إن شاء الله.


*یکی از دخترک‌هام وقتی نوک مدادش توی تراش می‌شکند می‌گوید: «خانوم! این تراشه بلد نیست مدادم رو بتراشه.» امان از تراش‌های نابلد که فقط می‌شکنند و زخم می‌زنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۵
مهدیه فاتح

ای دوست! قبولم کن و جانم بستان

مستم کن و از هر دو جهانم بستان

با هر چه دلم قرار گیرد بی تو

آتش به من اندر زن و آن‌ام بستان

*جرئت خالصانه خواندن این رباعی را نداشته‌ام وقت‌ها و مدت‌ها‌‌‌.‌‌‌‌..نه تنها جرأت خالصانه زمزمه کردنش را نداشتم، که وحشت داشتم از تصورش؛ از تصور "آن‌ام بستان"...ولی یک لحظه نگاهت را بر ندار، یک لحظه گوش باش! علم تو محیط است به تمام بی‌قراری‌ها، خستگی‌ها با تمام چیزهایی که خیال کردم/کردیم آرامش‌اند. خواه و ناخواه، دل، با جز تویی قرار نمی‌گیرد. این است حکایت تمام دلزدگی‌ها و رنج‌های بی‌حاصل جان‌کاه و مردافکنی که مقصدشان تو نبودی. چنان پرده‌ی تجربه تمام منظرم را می‌گیرد که قطع و یقین می‌کنم خلوص و عشق، سپیدی و محبت به هزار لایه‌ی خاک و خرابه مرده است. به «ای دوست» قیس بنی‌عامر سر مزار لیلی و جان دادنش، عاجزانه و غریبانه غبطه می‌خورم. دور این روزها و شب‌هام شده سیکلی از خستگی؛ عمیق و پنهان.

صدای شهرام ناظری در آلبوم "یادگار دوست"اش، نشسته به هوای پاییزانه‌ و باران‌زده‌ی امشبم. امشبی که عزیز است برای خاطر عید الله الأکبر فردا:

ای دوست...قبولم کن و جانم بستان.

خدا جان! مبارک باشد ولایت این آیه‌ی بزرگ روشنت بر ما.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۳:۵۳
مهدیه فاتح

گفتم: «برای گریه، جایی سراغ داری؟»

گفتی:« بله! همین‌جا! باران اگر ببارد...»*


پ.ن:  و کذلک ننجی المؤمنین...تو اگر خدای یونس و مؤمنانی، خدای توبه‌ی داوود هم هستی...خدای ما ریزه‌میزه‌ها. دلخوشی و کس و کار و شغل و سرمایه‌ی ما. ما که فقیر توایم.دست گیر، خدا جان!


* شعر از محمد رمضانی فرخانی‌ست.  ضمیر گفتم و گفتی را من جا به جا کردم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۴۴
مهدیه فاتح

یک‌باره هیچ‌کدامشان به کمکم نیامدند؛ نه کتاب‌هایی که خوانده بودم، نه فیلم‌ها، نه کلاس‌ها، نه شنیده‌ها و نه نصیحت‌ها.‌..مثل رفتگان از خاک، که عبورِ مرگ، دستشان را از دنیا کوتاه می‌کند یا مثل تلاشِ الکنِ داد و فریاد در کابوس‌های شبانه که با وجود استمداد و التماس‌های جان‌کاه، در اوج بی‌انصافی از تارهای حنجره‌ی لاکردار کوچک‌ترین صدایی سر نمی‌زند، نه دستم به دانسته‌های اندکم می‌رسید و نه صدایی از قوه‌ی تدبیر عقلم خارج می‌شد؛ اگر هم صدایی بود، پیش از نمود, در خلأ بلعیده می‌شد.

 دست‌های کوچکش را که حلقه کرده بود دور کمرم، محکم‌تر کرد و سرش را چسباند به دلم و با صدای آهسته‌‌ی هفت‌ساله‌ی تازه خواندنْ یادگرفته‌اش گفت:« نمی‌شه معلم کلاس دوم بشین؟ من یادمه اون روز که فرش درست کردیم. هنوزم یادمه!» چانه‌ام را چسباندم به سرش و موهای نازک قهوه‌ای اش را با دلم حس کردم که هنوز نم آب استخر داشت و مهربان و معصوم بود.

یک‌باره هیچ‌کدامشان به کمکم نیامدند... هم‌چنان سفت چسبیده بود به من و من فقط اندوه غریب دوست داشتن را به تماشا ایستاده بودم و داشتم توی جان و دلم سق اش می‌زدم. دهانم را باز کردم، چشمم را بستم که بابای یکی از بچه‌ها را که در فاصله‌ی چند قدمی روی صندلی نشسته بود نبینم و گفتم: « عزیزم. عوضش تو بزرگ شدی! می‌ری کلاس دوم! زنگای تفریح هر روز می‌تونیم هم‌دیگه رو ببینیم. تازه می‌تونی بیای به اوّلیا یاد بدی چه‌جوری ریشه‌های فرش رو گره بزنن. هوم؟» فقط سرش را تکان تکان داد که آره. و با هر تکان سرش دو بار مأیوس شدم. خودم فهمیدم چه‌قدر مسخره بود حرف هام.

رها کردن و گذشتن و کندن از خیلی اعضای وجودت چیزی‌ست که ملازم بزرگ شدن است. رشد کردن رنج و اندوه زیادی دارد. راستش دوست داشتن است که تا هست حزن‌انگیز است. در بستر پر از خاشاک و تیغ محبت، آدم باید قد بکشد. و در این استخوان ترکاندنِ تا ابد، آدم لابُدّ است از خیلی اندوه‌ها. 

آرام از خودم جدایش کردم و گفتم می‌تواند کیفش را مرتب کند تا خواهرش که کلاس چهارمی است بیاید. اما همه‌اش دلم می‌خواست بهشتی وجود می‌داشت که آدم در آن مجبور نباشد همه‌اش بزرگ بشود...هر چند که آن‌همه، لاجرم جایی نیلوفر من را خوشبخت می‌کرد. یقین داشتم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۱۴
مهدیه فاتح