نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

وَ لَمْ أکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقیّاً...
[زکریا گفت] و من هرگزخود را از دعا به درگاه تو محروم و ناامید ندیده‌ام‌‌‌...
"مریم/چهار"

نویسندگان
پیوندها

۷ مطلب با موضوع «عاشق» ثبت شده است

آنقدر از شهد و زهر اوقات نوشتنم میگذرد که میترسم آنچه به زبانم می آید کمینه حق آنچه در دلم هست را بیان نکند. آن هم درست وقتی که میخواهم با کلمه ها لقمه های محبتم را در دهان تو بگذارم. آن هم درست وقتی که حرف از نوشتن به تو در میان است. به تو گفته بودم نوشتن را فقط برای نامه ها خواسته ام؟ غیر از این مگر واژه ها به چه کار می آیند؟ یا محبت اگر برای نثار کردن به بهترین لایقش نباشد، بیچاره غایت خلقتش برای چیست؟

شاید آدمهایی که میتوانم به آنها نامه بنویسم را از دست داده ام یا کدورت و کسالت دلم به حدی رسیده که خداوند روزیِ نوشتن را از من گرفته. دومی را خوب ازش خبردارم. هر چه میگذرد، کینه ها و افکارم بیشتر به زمانه ام میبرد. خیلی کلکها و تدبیرها و به دل گرفتنهای مرسوم را یاد گرفته ام؛ به آنها عادت کرده ام و ازشان درس میگیرم. اما دلم خوش است که سپیدی های تو به من سرایت کنند. از زلالیهایت به من بچشانی. دلخوشم که محبتم به تو گل میدهد و سبزم میکند.


به عهد و عقدی که هر روز تازه میکنیم تا تیزیها و کجیهای هم را صاف کنیم. دلخوشم به نرمی و انعطاف تو که سختیهایم را میپوشی و فراموش میکنی. یادت هست پدرت روز خواستگاری گفته بود شما لباس همید*؟ زیباترین عیب پوشم بوده ای از هر لباسی بیشتر. بهترین کمک و پشت و یادآور خدا. عزیزترین رفیق راه. غیر از تو که این همه مهربانی میکرد با من؟ شانه کردن موهایم را به که میسپردم؟ نگرانی مشغله ها را که با کمکهایش از دلم میزدود؟

مبارک است همه ی هستی ات برایم عزیز دلم.

*هن لباس لکم و انتم لباس لهن» (187)بقره 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۲۸
مهدیه فاتح

مُهری که این مدت بر لبم بود و واژه ها را دور از من نگه میداشت از چه بود را نمیدانم. اما مِن بعد، اگر مهری بر صدای واژه های من از عشق تو بخورد، من تسلیمم. و مجنون این عبارت کوتاهِ "دخیلٌ یا اباعبدالله" ی که از دهان زنان شیعه ی عرب میشنیدم. برای این پیروِ پر کم و کاست و پرمدعای تو که در حضورت رزق نوشتن از مهربانی ات خواسته، اگر همه ی واژه های عمرش فدای حُب تو شود، چه باک!...

بیا تمام صدای من را بگیر و از عشقت آتشم بزن. آنکه چشمه ای از آقایی و مهربانی تو را ندیده در همه عمر چیزی جز حرمان نبرده. سخی ترین میزبان عالم اگر خانواده ی پاک تو نباشد پس کیست؟ حضورت پروجودترین حضور عالم است و حبت سرخترین عشق عالم. به فرشته های اکناف حرمت حسودم. به نخلهایی که فاصله تو را با عباست پر میکنند. به قدمهایی که راه های عالمین را بذای رسیدن به محبت و زیارت تو طی میکنند و قدمهای من نیستند حسودم. به شهیدانت...حسودم. من را و همسرم را، فرزندان نداشته ام را، پدر و مادر و خانواده ام را قبول کن برای خودت. هر که همای قبول افتادن و رخصت تو بر دلش نشست، رستگار شد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۳۰
مهدیه فاتح

مناجات‌الشاکرین را میخوانم و آرام نمیگیرم. میماند یک شبانه‌روز دلتنگی و صحبت خسته‌ی تلفنی ده‌دقیقه‌ای آخر شب که کوتاه‌ترش میکنم تا بخوابی. میماند تخم‌های ترد و نازک بغض که مدام تکثیر میشوند.

: چطور آن بقیه دلتنگی زن و بچه‌هایشان را تاب میاورند؟ ما آدم نیستیم یا آن‌ها هیولا شده‌اند؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۰
مهدیه فاتح

مگر چه میخواستم ازین بیشتر؟ غایت سادگی و مهربانی تو، همه‌ی طلب همدمی‌ام را کفایت کرد.

با بهار آمدی. خنده‌های مدامت شکوفه زد به بر و روی عزیز پروارت.

 دلداریهایت، نگاههایت، مصمم و محکم بودنهایت، ترسهایت، این همه را بی‌دریغ گذاشته‌ای توی سفره‌ام...نه! ازین بیشتر که نمیخواستم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۴۴
مهدیه فاتح

-

از باغ فردوس که آمدیم بیرون، آسمان را نگاه کردم. گفتم چند شب است آسمان مرا یاد نیشابور می‌اندازد. دلم پر از غم شده بود. دلم تا خانه غمهای توی راه را هم انگار جمع میکرد. و دلم میخواست به جای رد شدن از خیابان برای رسیدن به تاکسیها بروم امامزاده صالح و چند فصل گریه کنم اما دیرم میشد.

خالصانه دوست داشتن و ماندن پای آن، غم دارد. غمی وسیع و قلب‌افکن. به وصل و فصل نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۳۷
مهدیه فاتح
داشتم خواب می‌رفتم. آهنگه خواند:«کان مه شوخ و مهربان، داده قرار عاشقان». آخرهاش بود. مانده بودم بین رویا دیدن و عالم بیداری. اشکم دوید توی چشم و طرف بیداری را گرفت. آهنگ را زدم عقب که دوباره وعده بگذارد. اشکم داغ‌تر شد. پتو را چسباندم به چانه. زل زدم به طاقچه‌ی فن و گرگ و میش اتاقم که از روشنی چراغ اتاق مصطفا و نور کم‌جان بیرون حاصل شده بود. ذکری که دلم را رضا دهد, به یاد و زبانم نیامد. زیر لبی گفتم وعده بده. "این قرار عاشقانه را عدد بده". بگو فردا همین بند هم که میان ما و توست و نامش شده بندگی، می‌دری. وعده‌ی کشتن فراق بده. وعده‌ای زود-وفا.
دلم می‌خواست بدوم. جایی. دشتی. صحرایی. بیابانی. دریایی. توی همین شهر بی‌پیکر. روی پله‌های برقی. خیابان‌ها. حیاط مدرسه. پله‌های اضطراری خانه. پل‌ها و پیاده‌روها. به اندازه‌ای که عمر انتظار و چشم‌به‌راهی را تنها گز کرده بودم، دلم دویدن و پریدن می‌خواست. تمام شب.
برسم به وعده و قرار تو. باشی. بی‌حرف. در خلوت و سکوت. اشک من باشدو دامن تو. گاهی از خودم می‌پرسم  توی دنیا چه می‌کنم...
این‌که تو می‌دانی باید باشم و هنوز مرا نبرده‌ای به عالمی دیگر، نگهم داشته که بی غر زدن بمانم و دم نزنم.
حالا این دست من و دامن تو.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۲
مهدیه فاتح

تا به حال همیشه در انتطار دخترم بودم. رنگ خیالم را او می‌گرفت؛ آغوشم را او پر می‌کرد. کتاب‌های کودک کتابخانه‌ام را او مالک می‌شد و در حس دوست داشتن مردی عزیز و بزرگ، با من شریک می‌شد. هیچ‌وقت یاد پسری از آن خودم نیفتاده بودم. امشب و بیدار خوابی‌اش دوباره مجنونم کرد؛ حین لیلی و مجنون خواندن، نام و محبتش افتاده به سر و زبانم. یوسف!  برادرانه‌ترین برادرانه‌ای که دخترم می‌تواند داشته باشد! از خیال نشاندنشان روی زانوهام و زمزمه کردن توی گوششان گریه‌ام می‌گیرد؛ از دست در دست هم گذاشتن و دویدنشان. از خیال خواهری و برادری کردن‌هاشان...

 

بوی پیراهنت مجنون و چشم به راهم کرده؛ کی از راه می‌رسی یوسفم؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۴
مهدیه فاتح