تب، فرصت پنهان عاشقی و هذیان است. فرصت کنده شدن از دنیا.
تب، فرصت پنهان عاشقی و هذیان است. فرصت کنده شدن از دنیا.
حاضر شده روی تخت نشستم و از اندوه اینکه نمیدانم خودم و مهمانیام چقدر از شما دور است، دانههای اشک غلتیدند.
دلتنگم از این همه بعیدی و بعد. گفتم نه کل بکشند، نه نقل بریزند.
پ.ن: تو که نزدیکی. اما طول راه ما را به عطوفتت قیچی کن.
یا هفت ساله یا پنجاهساله بودهام. انگار هیچ وقت میان ایندو نزیستهام...
به بهانهی بیست و اندی سالگیها.
مگر چه میخواستم ازین بیشتر؟ غایت سادگی و مهربانی تو، همهی طلب همدمیام را کفایت کرد.
با بهار آمدی. خندههای مدامت شکوفه زد به بر و روی عزیز پروارت.
دلداریهایت، نگاههایت، مصمم و محکم بودنهایت، ترسهایت، این همه را بیدریغ گذاشتهای توی سفرهام...نه! ازین بیشتر که نمیخواستم.
یک کاسهی بزرگ فالوده و قیمهی یزدی هم حریف دلگرفتگی قبل از غروب نمیشوند. شب کویر وسط همهمهی بیآشنا چه لطفی دارد؟