نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

وَ لَمْ أکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقیّاً...
[زکریا گفت] و من هرگزخود را از دعا به درگاه تو محروم و ناامید ندیده‌ام‌‌‌...
"مریم/چهار"

نویسندگان
پیوندها

۷ مطلب با موضوع «پنهانی‌های مگو» ثبت شده است

-

از باغ فردوس که آمدیم بیرون، آسمان را نگاه کردم. گفتم چند شب است آسمان مرا یاد نیشابور می‌اندازد. دلم پر از غم شده بود. دلم تا خانه غمهای توی راه را هم انگار جمع میکرد. و دلم میخواست به جای رد شدن از خیابان برای رسیدن به تاکسیها بروم امامزاده صالح و چند فصل گریه کنم اما دیرم میشد.

خالصانه دوست داشتن و ماندن پای آن، غم دارد. غمی وسیع و قلب‌افکن. به وصل و فصل نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۳۷
مهدیه فاتح

واژه‌ها تنهایم گذاشته اند. توی این شلوغی به جا مانده‌ام با چشم‌های کم سو. نمی‌فهمم تعجیل این همه برای پیچیدن به چیست. برای رسیدن به چه. و من انگار از طناب تند-تند دویدن‌هاشان برای بیشتر داشتن از هر چیزی را به گردن خودم بسته‌ام. مسخره است، اما چند جای کتاب نصر نشستم گوشه‌ی تخت و گریه کردم از حیات طیبه‌ی حقیقی‌ای که برای خودمان نخواستیم. تمام آنچه از خوبی و آهستگی و اصالت. حقیقت جویی...

یکی بیاید و این واژه‌ها را معنا کند. بیا! بشویم پای معنا کردنشان. بگذار بگویند چه شیرین عقلند اینها! بیا کمی شکر بزنیم به دردمان، جرعه جرعه نوش جانش کنیم، فراموشش نکنیم...از این بودنها و دردهای بیخود خسته ام. ازین داشتن هایی که دارایی نیستند... از آن نداری‌های پر دولت میخواهم.دارم از گرسنگی و تشنگی اش هلاک میشوم.


*با هر چه دلم قرار گیرد بی تو/آتش به من اندر زن و آنم بستان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۴
مهدیه فاتح

می‌بینم سیل دارد بنیادمان را می‌کند و می‌برد. هر شب به بیداری و اشک و غبن پیش از خواب این را می‌بینم و درد خفگی از پا درم می‌آورد. چون نمی‌توانم کاری کنم. چون این سیل، بنیاد خودم را هم برده. چون مردش نیستم؛ مرد کارهای بزرگ، کارهای واقعی. یا انگار دنیا دارد در آتش می‌سوزد و من تنها دارم مثل مرغ نیم‌بسملی جان دادن را تمرین می‌کنم. این دنیا و ما دنیایی‌های از دست رفته را تو زنده می‌کنی؟

۱- دعای افتتاح و تسبیح بابا.

۲-المیرا...المیرا.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۸
مهدیه فاتح
حالا نه فقط با این، ولی با چند قلم بیش‌ترش، همه‌ی حرص و طمعم برای داشتن‌ها خاموش می‌شود. خانه‌ام مَثَلِ آشیانه‌ی مرغ و خروس است؛ خودم هم. که تمام شب‌هایی که دور از خانه‌ام، اسپندِ روی آتشِ بی‌قراری‌ام. (مگر سویدای دلم را به مُهر بی‌قراری نشان زدی؟) آن طاق‌چه جای قرآن پیچیده به پارچه‌ی سپید و کاسه‌ی آب و آینه است. جای مدام گرد و زنگار گرفتن. طاق‌چه گواه ته و توی دل است و آثارش؛ تماشا و انتظار. از انتظار چیزی خاطرت هست؟...
از گوشه‌ی دنج و کرسی و پته‌‌ی هفت‌رنگ، من را نگیر. تکیه‌گاه نوشتنم، خواندنم. گفتن و شنیدن و مؤانست با آن‌که همدم است...محرم است. دوست و همدل است. "هم‌قفسی" هم عالمی‌ست!
اما قربان روی ماهت، محراب تنهایی‌ها مگر دعای ما را تا کدام آسمان بالا می‌برد؟ دنیا سقف محکمی دارد.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۶
مهدیه فاتح

نحنُ نَلحقُ بکم إن‌شاءاللّه...

مات‌برده، زل زده‌ام به همین‌جا. به هر حقیقت مُتقنی که مرهمی می‌کند برای یک روح همیشه حیران و بی‌قرار. مرهمی؛ مرهمی کردن! مثل خواهری،برادری، مثل پدری کردن... احوال درونم؟ "چون ابر در بهاران".
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۰
مهدیه فاتح

می‌رسم و کلید می‌اندازم. همه‌ی هوای خانه را می‌بلعم و غمم را توی دامنش رها می‌کنم.تنهایی و سکوت، قوت لایموت روزگارانم است؛ تنها خوراک‌هایی بر سفره که همیشه اشتهایشان را دارم..‌.

غم و پاییز، هر قدر هم مردافکن و پر زر و زور، خدایی دارند. خدایی که مهربانی‌اش خواب نمی‌رود و در هر اوضاعی نگهمان می‌دارد. که برمان می‌گرداند به خانه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۶
مهدیه فاتح

کاش می‌شد این قافله، ما رو تو خواب جا بذاره...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۹
مهدیه فاتح