واژهها تنهایم گذاشته اند. توی این شلوغی به جا ماندهام با چشمهای کم سو. نمیفهمم تعجیل این همه برای پیچیدن به چیست. برای رسیدن به چه. و من انگار از طناب تند-تند دویدنهاشان برای بیشتر داشتن از هر چیزی را به گردن خودم بستهام. مسخره است، اما چند جای کتاب نصر نشستم گوشهی تخت و گریه کردم از حیات طیبهی حقیقیای که برای خودمان نخواستیم. تمام آنچه از خوبی و آهستگی و اصالت. حقیقت جویی...
یکی بیاید و این واژهها را معنا کند. بیا! بشویم پای معنا کردنشان. بگذار بگویند چه شیرین عقلند اینها! بیا کمی شکر بزنیم به دردمان، جرعه جرعه نوش جانش کنیم، فراموشش نکنیم...از این بودنها و دردهای بیخود خسته ام. ازین داشتن هایی که دارایی نیستند... از آن نداریهای پر دولت میخواهم.دارم از گرسنگی و تشنگی اش هلاک میشوم.
*با هر چه دلم قرار گیرد بی تو/آتش به من اندر زن و آنم بستان