انگار نافم را با انتظار بریده باشند. انتظار به گوشه ی خانه ی مرتب و پیچیده به بوی گرم غذای تازه. اما بی رسیده ای از راه.
پ.ن: گفتم ده روز کم نیست؛ دست کم برای طاقت من. آمدنم دلتنگی را زخمتر کرد؛ مثل "باطل شد" امشب بعد از دو ساعت و نیم. دیگر "بی من مرو". اصلا. هیچ وقت.