نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

نبیذ

آسوده تنی که با تو پیوست...

وَ لَمْ أکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقیّاً...
[زکریا گفت] و من هرگزخود را از دعا به درگاه تو محروم و ناامید ندیده‌ام‌‌‌...
"مریم/چهار"

نویسندگان
پیوندها

وقتی به خودم بازگردم، هزار سینه نامه دارم. برای نور چشمیهام. برای آنها که میشود زندگی را تنها به خاطر قلب صافشان به یک نوبت قمار کرد.

دلم دارد با همه سیه‌رویی، در آیینه‌ی کسانش بهشت میبیند. دارم نفحات خوش میمَشامم.

باغ و باران و قرآن و صبح و صبا میخواهم.


*هم‌اوقاتی با معصوم. پیش خود امن عزیزش.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۲
مهدیه فاتح

میدانید؟ شهر ما امروز صافی و آفتاب به خودش دیده. چطور همه‌ی این روزهای آفتاب گرفته مرا یاد شما می‌اندازند؟ بیشتر از هوا، بیشتر از نفس، محتاج آنم که سر روی تنه‌ی درختی کهنسال بگذارم و بشنوم شما را از نزدیکترین فاصله که قرآن میخوانید. زانوان پدرانه‌یتان کجایند برای سر گذاشتن و شنیدن آیه‌ها به صدای گرمتان؟

آخر ما گم‌کرده داریم یا گمگشته‌ایم؟

چقدر ابر و غبار نشسته بر راهمان...یاد شما دست بغضهای سنگین ما را میگیرد. نه؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۰۲
مهدیه فاتح

بیشتر خوف، کمتر رجا، از دوباره نادانی و بیراهه رفتن و بدغفلتی‌ام.

این دانه‌های کهرباییِ به هم صف شده را شبها میگذارم کنار بالش و سرانگشتهام را با لمس دانه به دانه‌ی صدتاییشان به یاد تو آشنا میکنم مگر خوابم رنگ تو بگیرد. آرام. روشنِ روشنِ روشن.

اگر خواب، نوعی موت باشد، هر شب میمیرم برای دیدنت...


*نام یک رمان نوجوان است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۴
مهدیه فاتح

واژه‌ها تنهایم گذاشته اند. توی این شلوغی به جا مانده‌ام با چشم‌های کم سو. نمی‌فهمم تعجیل این همه برای پیچیدن به چیست. برای رسیدن به چه. و من انگار از طناب تند-تند دویدن‌هاشان برای بیشتر داشتن از هر چیزی را به گردن خودم بسته‌ام. مسخره است، اما چند جای کتاب نصر نشستم گوشه‌ی تخت و گریه کردم از حیات طیبه‌ی حقیقی‌ای که برای خودمان نخواستیم. تمام آنچه از خوبی و آهستگی و اصالت. حقیقت جویی...

یکی بیاید و این واژه‌ها را معنا کند. بیا! بشویم پای معنا کردنشان. بگذار بگویند چه شیرین عقلند اینها! بیا کمی شکر بزنیم به دردمان، جرعه جرعه نوش جانش کنیم، فراموشش نکنیم...از این بودنها و دردهای بیخود خسته ام. ازین داشتن هایی که دارایی نیستند... از آن نداری‌های پر دولت میخواهم.دارم از گرسنگی و تشنگی اش هلاک میشوم.


*با هر چه دلم قرار گیرد بی تو/آتش به من اندر زن و آنم بستان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۴
مهدیه فاتح

چو خویشِ جانِ خود، جانِ تو دیدم،

ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم...

با درد قلب و سرم از خواب بیدار شدم و خداوندان اسرار را گذاشتم. آرزو کردمت؛ تو را، بندگی‌ات را، افسانه شدن در عشقت را.

پس واصلم کن. که تو اجابت همه‌ی خواستنهامی.

یادم نمیرود خواب چندی پیش را. تو خودت خواسته بودی آرامم کنی که بابا اکبر را ساکت و مغموم دیدم و نمیدانستم حسن کیست که به خاطر بیماری او ناراحت بود، اما میدانم وقتی گفتم که من بدم؛ شما از آن بالا نگاهم نکنید، گفت: خوبی. گفتم: نه، پس شما نمیدانید اغلال اعمالم را. گفت: خوب میشی...غمش لبخند شد و گفت "خوب میشی".

تو ما را حسنه کردی. عاشق تویی و من کور شوم اگر ادعای عاشقی تو را بکنم. من تنها بنده‌ی الکن و ناقصی هستم که آرزو کرده است. تو را آرزو کرده است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۷
مهدیه فاتح

+ ببخشید! شما آدم شادی هستید خانوم؟

-شادی رو دوست دارم. خب راستش، توی دلمم کم غم ندارم...(بالاخره این حق شماست که بدونید.)


همیشه، شب‌های هر فصلی، هنگام برگشتن از خانه‌ی خواهرم، ماه از ته و توی آسمان تا خانه، بالا سر ماشینمان می‌آید؛ حواسم هست. امشب در راه برگشت چشمکی زدم و پرسیدم: شما ماهِ خوشحالی هستید؟...ببخشید، پس غم پنهان جهان را توی چاله‌هایتان پنهان می‌کنید؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۰۱:۱۸
مهدیه فاتح

خاطر تو به خون من، رغبت اگر چنین کند

هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۰۱:۰۶
مهدیه فاتح

نه! این هوا با یوغ سنگین غبار و آلودگی‌اش مجالم نمی‌دهد که یک تک پا بروم تا آن امامزاده‌ی پرخیر و برگردم. دیشب گفتم یک روز تعطیل دارم، صبحی می‌دوم می‌روم پیش ایشان، دردم را می‌گویم و برمی‌گردم. حتا ساعت گذاشتم روی پنج صبح. نرفتم. حرف‌هام، اشکم، دردم، ماند. دلم هم مانده روی دستم.مثل کتاب‌هام که سه ماه است مانده‌اند روی ذهن و دلم و وقت کم و کسالت نگذاشته سراغشان بروم...حتا کتاب تو. اما با وجود این بی‌معرفتی‌ام شب‌ها سر و دستم را می‌گذارم روی پارچه‌ی سفیدش. مثل مصطفا که تا هشت سالگی شب‌ها دستش را می‌گذاشت روی گونه‌ی مامان تا خوابش ببرد. مهم اتفاق نیست. مهم وصال یاد توست. درست فهمیده‌ام؟ "صلاح کار" کجاست؟ دوباره نشانم می‌دهی؟ من "طفل گریزپا"ی "مکتب" تو ام، مدام راه گم می‌کنم. وابسته‌ی بیمار "زمزمه‌ی محبت"ت. همه‌ی بی‌راهه‌ها را پیموده‌ام؛ همه پیمانه‎‌های مستی مجاز را. حالا از تشنگی له له می‌زنم. شده‌ام سراب خودم. جرعه‌ای، تنها جرعه‌ای برسان. "تشنه‌ی بادیه را هم به زلالی دریاب". مثلاً پیوندم بزن به خوب‌ترین جا. به قلب بزرگ فرستاده‌ی پاکت که با همان قلب دریایش نامه‌هایت را برای ما آورد و از غم هدایت ما جان عزیزش را به سختی‌ها و تنگی‌ها انداخت. چه کنیه‌ی شیرینی داده‌ای به او؛ رحمة للعالمین! نه رحمت یک جهان، رحمتی برای جهانیان. یعنی حال فرزندش وسط سیاهی‌ها و تیرگی‌های ما چگونه است؟ ما به این روزگار، میان این همه خشکسالی دوست داریم دق کنیم. جان ما دیگر تاب غافلگیری‌های روزگار را ندارد.

همه آهنگ‌های ترکی بهبودف پرده‌های گوشم را پر کرده‌اند. لاچین به یک میانه و گلمدین، میانه‌ای دیگر. دعا کرده ام امسال با آمدن بهار، دیگر دیوانه نشوم. این حالی که مدام به تو می‌رساندم، زبان اندوهم را به ترکی باز کرده...زبانی که حق فرط اندوه و محبت را به جان و دل ادا می‌کند. منیم یاریم، منیم باهاریم، منیم جانیم، منیم جانیم!

آما، آما منیم محبتیم هلاک اولدو...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۴:۳۹
مهدیه فاتح

می‌بینم سیل دارد بنیادمان را می‌کند و می‌برد. هر شب به بیداری و اشک و غبن پیش از خواب این را می‌بینم و درد خفگی از پا درم می‌آورد. چون نمی‌توانم کاری کنم. چون این سیل، بنیاد خودم را هم برده. چون مردش نیستم؛ مرد کارهای بزرگ، کارهای واقعی. یا انگار دنیا دارد در آتش می‌سوزد و من تنها دارم مثل مرغ نیم‌بسملی جان دادن را تمرین می‌کنم. این دنیا و ما دنیایی‌های از دست رفته را تو زنده می‌کنی؟

۱- دعای افتتاح و تسبیح بابا.

۲-المیرا...المیرا.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۸
مهدیه فاتح
حالا نه فقط با این، ولی با چند قلم بیش‌ترش، همه‌ی حرص و طمعم برای داشتن‌ها خاموش می‌شود. خانه‌ام مَثَلِ آشیانه‌ی مرغ و خروس است؛ خودم هم. که تمام شب‌هایی که دور از خانه‌ام، اسپندِ روی آتشِ بی‌قراری‌ام. (مگر سویدای دلم را به مُهر بی‌قراری نشان زدی؟) آن طاق‌چه جای قرآن پیچیده به پارچه‌ی سپید و کاسه‌ی آب و آینه است. جای مدام گرد و زنگار گرفتن. طاق‌چه گواه ته و توی دل است و آثارش؛ تماشا و انتظار. از انتظار چیزی خاطرت هست؟...
از گوشه‌ی دنج و کرسی و پته‌‌ی هفت‌رنگ، من را نگیر. تکیه‌گاه نوشتنم، خواندنم. گفتن و شنیدن و مؤانست با آن‌که همدم است...محرم است. دوست و همدل است. "هم‌قفسی" هم عالمی‌ست!
اما قربان روی ماهت، محراب تنهایی‌ها مگر دعای ما را تا کدام آسمان بالا می‌برد؟ دنیا سقف محکمی دارد.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۶
مهدیه فاتح