یا هفت ساله یا پنجاهساله بودهام. انگار هیچ وقت میان ایندو نزیستهام...
به بهانهی بیست و اندی سالگیها.
یا هفت ساله یا پنجاهساله بودهام. انگار هیچ وقت میان ایندو نزیستهام...
به بهانهی بیست و اندی سالگیها.
مگر چه میخواستم ازین بیشتر؟ غایت سادگی و مهربانی تو، همهی طلب همدمیام را کفایت کرد.
با بهار آمدی. خندههای مدامت شکوفه زد به بر و روی عزیز پروارت.
دلداریهایت، نگاههایت، مصمم و محکم بودنهایت، ترسهایت، این همه را بیدریغ گذاشتهای توی سفرهام...نه! ازین بیشتر که نمیخواستم.
یک کاسهی بزرگ فالوده و قیمهی یزدی هم حریف دلگرفتگی قبل از غروب نمیشوند. شب کویر وسط همهمهی بیآشنا چه لطفی دارد؟
نه، نه، نه
تو تنها اقاقیای یادبود منی
که به خاطر مزار، نروییدهای...
*شادم. اما کسی چه میداند عمر شادیها چقدر میپاید؟ ریشهی شادیام از کدام چشمه آب میخورد؟ خوش به حال ابنالوقتیات عزیزم! حسود این حال تو ام...
یا رب. شادی بیقید خوشعاقبت روزیمان کن. پشتگرمی به خود خود خودت را. اهل دنیا نشدن را روزی همیشهی ما کن. ما گرسنهی همین یک لقمهایم.
مگر آمدن و رفتنمان بیشتر از رفتن و برآمدن نفس است؟ یا مگر عمرمان به قدر یک سجده، بیشتر قد میدهد؟ اگر دست تو را روی سر و شانهام نبینم، اگر نشانههایت ته و توی تاریک قلبم را نوازش نکنند، دوام نمیآورم همین یک سجده و یک نفس را هم.
طلوع کن. مشرق ابدیام کن. از همه عمر مغرب و در تبعید بودن گریزانم. گریزان و ترسان...
آفتابا!
شاهمقصود به دست، فکر میکردم باید این روزهای آخری که توی دستم دارمش به کدام ذکر معطرش کنم؛ قبل از رسیدنش به دستها و بند بند انگشتان تو، با دانه به دانهشان کدام راز را در میان بگذارم که بریزند به سرانگشتانت.
هستیات تشویق من است برای دور ریختن حرف و عرف و ظاهربینیهای مردم؛ قدمهای لرزیدهام م را محکم میکند.
رنجیدهام از طعنهها و ملامتهای آشنای خویشان... اما دل نمیدهم به هیچکدام. مگر همیشه نبوده؟ مگر همیشه نیست؟ عوضش عاشق نمازهایمان توی مسجدهای سر راه قدم زدن، هر بار در گوشهای از این تهران نخواستنی ام و حسرت آن نماز ظهر و عصری که توی آن مسجد دم خاطرهی برف تو نخواندیمش، روی دلم مانده.
عاشق تمام زینتها و تجملاتی هستم که نداریمشان و حتی حسرت نداشتن خیلی چیزهایی که از روی هوس دارمشان آزارم میدهد. عاشق کبابها وحلیمهای باب طبع، عاشق آرام و بی هیچ خیال بیهودهای نشستن روی راحتیهای طبقهی آخر چارسو و گوش سپردن به «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند» ام. و اینها به قول تو "زیادند". زیادی که مثل مرهم و ضماد، سر میرود توی دلم و میدود مینشیند روی داغ زخمها.
راستی مگر چقدر از حقیقت با معاینهی ظاهر دستگیر ما میشود؟ دستگیر آنها* میشود؟
*آدم بزرگها ، ارقام را دوست دارند. وقتی با ایشان از دوست تازه ای صحبت میکنید هیچوقت از شما راجع به آنچه اصل است نمیپرسند. هیچوقت به شما نمیگویند که مثلاً آهنگ صدای او چطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ آیا پروانه جمع می کند؟ بلکه از شما میپرسند: چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟ و تنها در آن وقت است که خیال میکنند او را میشناسند.
از فکر اینکه با آن چند خطم سوء تفاهمی ایجاد کرده باشم، دلم سخت گرفت.
این چند ماه، فقط غبار و زنگار گرفتهام. دریغ از وجبی پاکی؛ همان حیوان ناطقی که در فعلیت، از نبات هم کمتر بوده. برای بچهها روز شمار بهار گذاشتهام و اشتیاق نزدیک شدن به شکوفهباران؛ آنوقت خودم روی آن را ندارم که ببینم چقدر درونم تمیز و پر جوانه است...
چشمهساران پاک، کی سراغ ما را میگیرند؟
از باغ فردوس که آمدیم بیرون، آسمان را نگاه کردم. گفتم چند شب است آسمان مرا یاد نیشابور میاندازد. دلم پر از غم شده بود. دلم تا خانه غمهای توی راه را هم انگار جمع میکرد. و دلم میخواست به جای رد شدن از خیابان برای رسیدن به تاکسیها بروم امامزاده صالح و چند فصل گریه کنم اما دیرم میشد.
خالصانه دوست داشتن و ماندن پای آن، غم دارد. غمی وسیع و قلبافکن. به وصل و فصل نیست.