پیشتر از رسیدنت به دست و دلم، شکلاتها را نذر بچههایی کرده بودم که شادانه میدویدند و خندهی دست و دلشان به یقین پاسخ لبخند و سخاوت صاحب آن امامزادهی آرام نازنین بود. ننشسته بودم جایی که دم عیدی چای به دست منتظرم بودی و خندهات یکی بیشتر از هزارتا عید داشت. عوضش "مریم" خوانده بودم و بعد از اشک، بازی بچهها را تماشا کرده بودم.
"جایزهی زیارت" از دل تو پیدا شد. وقتی تنها شمهی کوچکی از معرفت میان ما، قلبمان را به هم مهربان کرده بود.همان "اوایل"! اما راستی، چطور آشنا بودن اول و آخر دارد؟ نمیدانم چطور باید مثل پارهخطی نقطهی آغاز آن را مشخص کنم و بگویم از اینجا شروع شد. شاید متولد شدن حق معنی را بهتر ادا کند. پس از خودش کمک میخواهم. همان وقتها بود، زمان تولد یک گل نازک غریب توی دل من. گل ساده و مهربانی که نگهداری میخواست. (دارم به این فکر میکنم که گلهای باغ و باغچه عمرشان قدری قد نمیدهد تا باغبان هر سال به تماشای رشد و قد کشیدنش بنشیند. برای همین است که ما توی قلبمان گل میکاریم؛ به این امید که نور و خاک و هوای قلب ما آنقدر خالص و اصیل است که عمر گل را به درازا بکشاند.)
و من نگهداری از گونههای کمی از گلها را میدانم، اصلا چیزهای کمی را توی دنیا بلدم. مثلا بلد نیستم برای هیچ مفهومی کمیت بشناسم. کمیتها در ذهنم نمیمانند؛ نه حتی بسیاری از نامها و تاریخها. تنها عطرها، نورها و حالها هستند که خودشان را میچسبانند به حافظهام. شاید یکجور فلج ذهنیست که مغزم قائل به نگه داشتن خیلی دادهها و اطلاعات نیست و فقط چیزهایی را توی پستوهایش قایم میکند که به زعم دیگر آدمها هیچ هم به درد بخور و مهم نیستند. البته من به همین ذهن خو کردهام؛ با آن انس گرفتهام و از آن ناگزیر و بیگریزم. اگر هم قادر به فرار از آن یا تعویضش بودم بعید میدانم که آن را یکه رها میکردم. چون آرزوی ماندن و پوسیدن و نو شدن در دل آشناییهای قدیمی هیچوقت رهایم نمیکند.
اما راستی، «جایزهی زیارت» از دل تو پیدا شد. همان «اوایل» که هوس و حواسمان به زیارتگاههای اینور و آنور شهر پر میکشید و به نفس گرم هر کدام که مبارک میشدیم، تو، من و خودت را به یک جایزهی خوردنی مهمان میکردی؛ میکنی هنوز هم. و فکر میکنم دلم میخواهد بعدهای طولانی هم مهمان جایزههای زیارتت باشم. آن وقتها تازه داشتم میفهمیدم که نرسیده به وسط اردیبهشت مبارکترین روز روییده است؛ تازه داشتم مزه مزه میکردم «آوریل، ستمکارترین ماهها...» را. سالی که شعبان و اردیبهشت دست به دست هم دادند و شادیهاشان را یک کاسه کردند. سالی که تصمیم گرفتم توی قصهها دیگر «دنبال غم» نگردم اما دل غمپرستم به صراطی که مجبورش میکردم مستقیم نشد. سالی که طلب بهار حقیقی و گذر از اندوههای کوچکم، تنها جرقهی کوچکی بود توی دلم در حسرت شعلههای عظیم و زبانه کشیدن و به آتش زدن من. تو و منشت حاجت هیزم و زبانهاش را روا کردید و ماند بهاری حقیقی تا به وادی امن «بردا و سلاما» برساندمان.
توی تقویم العبدم به تاریخ دنیا آمدنت، نوشتهام: گلعذار خندونم میاد. و تمام آن روز سراسر خسته را منتظر بودم. منتظر تا با قدمهایت به چشمانم دربیایی.