میمیرم برای دیدنت*
جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۱۴ ب.ظ
بیشتر خوف، کمتر رجا، از دوباره نادانی و بیراهه رفتن و بدغفلتیام.
این دانههای کهرباییِ به هم صف شده را شبها میگذارم کنار بالش و سرانگشتهام را با لمس دانه به دانهی صدتاییشان به یاد تو آشنا میکنم مگر خوابم رنگ تو بگیرد. آرام. روشنِ روشنِ روشن.
اگر خواب، نوعی موت باشد، هر شب میمیرم برای دیدنت...
*نام یک رمان نوجوان است.
۹۴/۱۰/۱۸