نقش خیال
دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ق.ظ
تا به حال همیشه در انتطار دخترم بودم. رنگ خیالم را او میگرفت؛ آغوشم را او پر میکرد. کتابهای کودک کتابخانهام را او مالک میشد و در حس دوست داشتن مردی عزیز و بزرگ، با من شریک میشد. هیچوقت یاد پسری از آن خودم نیفتاده بودم. امشب و بیدار خوابیاش دوباره مجنونم کرد؛ حین لیلی و مجنون خواندن، نام و محبتش افتاده به سر و زبانم. یوسف! برادرانهترین برادرانهای که دخترم میتواند داشته باشد! از خیال نشاندنشان روی زانوهام و زمزمه کردن توی گوششان گریهام میگیرد؛ از دست در دست هم گذاشتن و دویدنشان. از خیال خواهری و برادری کردنهاشان...
بوی پیراهنت مجنون و چشم به راهم کرده؛ کی از راه میرسی یوسفم؟
۹۴/۰۶/۲۳