گفتم: «برای گریه، جایی سراغ داری؟»
گفتی:« بله! همینجا! باران اگر ببارد...»*
پ.ن: و کذلک ننجی المؤمنین...تو اگر خدای یونس و مؤمنانی، خدای توبهی داوود هم هستی...خدای ما ریزهمیزهها. دلخوشی و کس و کار و شغل و سرمایهی ما. ما که فقیر توایم.دست گیر، خدا جان!
* شعر از محمد رمضانی فرخانیست. ضمیر گفتم و گفتی را من جا به جا کردم.
میرسم و کلید میاندازم. همهی هوای خانه را میبلعم و غمم را توی دامنش رها میکنم.تنهایی و سکوت، قوت لایموت روزگارانم است؛ تنها خوراکهایی بر سفره که همیشه اشتهایشان را دارم...
غم و پاییز، هر قدر هم مردافکن و پر زر و زور، خدایی دارند. خدایی که مهربانیاش خواب نمیرود و در هر اوضاعی نگهمان میدارد. که برمان میگرداند به خانه.
یکباره هیچکدامشان به کمکم نیامدند؛ نه کتابهایی که خوانده بودم، نه فیلمها، نه کلاسها، نه شنیدهها و نه نصیحتها...مثل رفتگان از خاک، که عبورِ مرگ، دستشان را از دنیا کوتاه میکند یا مثل تلاشِ الکنِ داد و فریاد در کابوسهای شبانه که با وجود استمداد و التماسهای جانکاه، در اوج بیانصافی از تارهای حنجرهی لاکردار کوچکترین صدایی سر نمیزند، نه دستم به دانستههای اندکم میرسید و نه صدایی از قوهی تدبیر عقلم خارج میشد؛ اگر هم صدایی بود، پیش از نمود, در خلأ بلعیده میشد.
دستهای کوچکش را که حلقه کرده بود دور کمرم، محکمتر کرد و سرش را چسباند به دلم و با صدای آهستهی هفتسالهی تازه خواندنْ یادگرفتهاش گفت:« نمیشه معلم کلاس دوم بشین؟ من یادمه اون روز که فرش درست کردیم. هنوزم یادمه!» چانهام را چسباندم به سرش و موهای نازک قهوهای اش را با دلم حس کردم که هنوز نم آب استخر داشت و مهربان و معصوم بود.
یکباره هیچکدامشان به کمکم نیامدند... همچنان سفت چسبیده بود به من و من فقط اندوه غریب دوست داشتن را به تماشا ایستاده بودم و داشتم توی جان و دلم سق اش میزدم. دهانم را باز کردم، چشمم را بستم که بابای یکی از بچهها را که در فاصلهی چند قدمی روی صندلی نشسته بود نبینم و گفتم: « عزیزم. عوضش تو بزرگ شدی! میری کلاس دوم! زنگای تفریح هر روز میتونیم همدیگه رو ببینیم. تازه میتونی بیای به اوّلیا یاد بدی چهجوری ریشههای فرش رو گره بزنن. هوم؟» فقط سرش را تکان تکان داد که آره. و با هر تکان سرش دو بار مأیوس شدم. خودم فهمیدم چهقدر مسخره بود حرف هام.
رها کردن و گذشتن و کندن از خیلی اعضای وجودت چیزیست که ملازم بزرگ شدن است. رشد کردن رنج و اندوه زیادی دارد. راستش دوست داشتن است که تا هست حزنانگیز است. در بستر پر از خاشاک و تیغ محبت، آدم باید قد بکشد. و در این استخوان ترکاندنِ تا ابد، آدم لابُدّ است از خیلی اندوهها.
آرام از خودم جدایش کردم و گفتم میتواند کیفش را مرتب کند تا خواهرش که کلاس چهارمی است بیاید. اما همهاش دلم میخواست بهشتی وجود میداشت که آدم در آن مجبور نباشد همهاش بزرگ بشود...هر چند که آنهمه، لاجرم جایی نیلوفر من را خوشبخت میکرد. یقین داشتم.