گفتم: «برای گریه، جایی سراغ داری؟»
گفتی:« بله! همینجا! باران اگر ببارد...»*
پ.ن: و کذلک ننجی المؤمنین...تو اگر خدای یونس و مؤمنانی، خدای توبهی داوود هم هستی...خدای ما ریزهمیزهها. دلخوشی و کس و کار و شغل و سرمایهی ما. ما که فقیر توایم.دست گیر، خدا جان!
* شعر از محمد رمضانی فرخانیست. ضمیر گفتم و گفتی را من جا به جا کردم.
«...و المخلصون علی خطر عظیم»
نه که مردش باشم، اما رشک میبرم. از فضلت مددمان کن تا لایق حیات طیبهات باشیم؛ روی همین زمین.
تا به حال همیشه در انتطار دخترم بودم. رنگ خیالم را او میگرفت؛ آغوشم را او پر میکرد. کتابهای کودک کتابخانهام را او مالک میشد و در حس دوست داشتن مردی عزیز و بزرگ، با من شریک میشد. هیچوقت یاد پسری از آن خودم نیفتاده بودم. امشب و بیدار خوابیاش دوباره مجنونم کرد؛ حین لیلی و مجنون خواندن، نام و محبتش افتاده به سر و زبانم. یوسف! برادرانهترین برادرانهای که دخترم میتواند داشته باشد! از خیال نشاندنشان روی زانوهام و زمزمه کردن توی گوششان گریهام میگیرد؛ از دست در دست هم گذاشتن و دویدنشان. از خیال خواهری و برادری کردنهاشان...
بوی پیراهنت مجنون و چشم به راهم کرده؛ کی از راه میرسی یوسفم؟
دو ساعتی هست که از پنجرهام صدای حزن میآید. حزنی که دل را مجذوب خودش میکند. آن صدایی از حزن که آهنگین و مهربان است و از تمام مناسبات این روزها و گرههای پیش آمده جدایم میکند و یادم را به حال روزهایی میاندازد که به خالی بودن دستهایم واقف بودم و پاک عاشقی میکردم...بوی محرم و اسپند و شربت زعفران میدهد. انتظار غریبیست که نمیدانم نذرم امسال ادا میشود یا نه...هنوز به درک درست توکل نرسیدهام و مثل نوآموز مغموم کلافهای که کلاس اول را چند بار خوانده باشد، بر بام و در چاه، پر پر میزنم... سه چیز توش و توانم را تمام میبرد؛ عاشقی. جدی نوشتن و معلم کلاساولیها بودن. میدانم، با وجود اولی نیازی به زیادهگویی دومی و سومی نبود. دومی علاوه بر اینها، اسیرم هم میکند.
طبق معمول، صبح زود باید بیدار باشم. اما هوس دارم تا خود سپیده بیدار بمانم و سورهها و نامههای تو را بخوانم؛ عاشقت را -گیرم بیوفا- رها کرده ای درین دنیای بیانصاف؟ کی دست و بالش را میگیری و مینشانیاش بغل بغل خودت؟...باید از مرهم خنک خودت روی آتس زخمش بگذاری صدای نفسهای نیازش را بشنوی. باید صدایت کنم. یا کافی!
پ.ن: عمه کوچیکه داشت آرزوی موفقیت و قبولی دکتری میکرد و میگفت به فلانی رفتهای. گفتم من به خودت رفتهام؛ خود خودت. گفت اگر به من رفته بودی که حالا باید شوهر و دو تا بچه میداشتی! خواستم بگویم قرار من با خودم میان سودا و زندگی، انتخاب زندگی بود؛ تنهایی، به سودا کشاند ام. نگفتم. تنها استیکر ماچ کردن حنا را فرستادم.
پ.ن۲: این روزها باید باران باشد؛ چرا نمیبارد پس؟
میرسم و کلید میاندازم. همهی هوای خانه را میبلعم و غمم را توی دامنش رها میکنم.تنهایی و سکوت، قوت لایموت روزگارانم است؛ تنها خوراکهایی بر سفره که همیشه اشتهایشان را دارم...
غم و پاییز، هر قدر هم مردافکن و پر زر و زور، خدایی دارند. خدایی که مهربانیاش خواب نمیرود و در هر اوضاعی نگهمان میدارد. که برمان میگرداند به خانه.
کاش میشد این قافله، ما رو تو خواب جا بذاره...
یکباره هیچکدامشان به کمکم نیامدند؛ نه کتابهایی که خوانده بودم، نه فیلمها، نه کلاسها، نه شنیدهها و نه نصیحتها...مثل رفتگان از خاک، که عبورِ مرگ، دستشان را از دنیا کوتاه میکند یا مثل تلاشِ الکنِ داد و فریاد در کابوسهای شبانه که با وجود استمداد و التماسهای جانکاه، در اوج بیانصافی از تارهای حنجرهی لاکردار کوچکترین صدایی سر نمیزند، نه دستم به دانستههای اندکم میرسید و نه صدایی از قوهی تدبیر عقلم خارج میشد؛ اگر هم صدایی بود، پیش از نمود, در خلأ بلعیده میشد.
دستهای کوچکش را که حلقه کرده بود دور کمرم، محکمتر کرد و سرش را چسباند به دلم و با صدای آهستهی هفتسالهی تازه خواندنْ یادگرفتهاش گفت:« نمیشه معلم کلاس دوم بشین؟ من یادمه اون روز که فرش درست کردیم. هنوزم یادمه!» چانهام را چسباندم به سرش و موهای نازک قهوهای اش را با دلم حس کردم که هنوز نم آب استخر داشت و مهربان و معصوم بود.
یکباره هیچکدامشان به کمکم نیامدند... همچنان سفت چسبیده بود به من و من فقط اندوه غریب دوست داشتن را به تماشا ایستاده بودم و داشتم توی جان و دلم سق اش میزدم. دهانم را باز کردم، چشمم را بستم که بابای یکی از بچهها را که در فاصلهی چند قدمی روی صندلی نشسته بود نبینم و گفتم: « عزیزم. عوضش تو بزرگ شدی! میری کلاس دوم! زنگای تفریح هر روز میتونیم همدیگه رو ببینیم. تازه میتونی بیای به اوّلیا یاد بدی چهجوری ریشههای فرش رو گره بزنن. هوم؟» فقط سرش را تکان تکان داد که آره. و با هر تکان سرش دو بار مأیوس شدم. خودم فهمیدم چهقدر مسخره بود حرف هام.
رها کردن و گذشتن و کندن از خیلی اعضای وجودت چیزیست که ملازم بزرگ شدن است. رشد کردن رنج و اندوه زیادی دارد. راستش دوست داشتن است که تا هست حزنانگیز است. در بستر پر از خاشاک و تیغ محبت، آدم باید قد بکشد. و در این استخوان ترکاندنِ تا ابد، آدم لابُدّ است از خیلی اندوهها.
آرام از خودم جدایش کردم و گفتم میتواند کیفش را مرتب کند تا خواهرش که کلاس چهارمی است بیاید. اما همهاش دلم میخواست بهشتی وجود میداشت که آدم در آن مجبور نباشد همهاش بزرگ بشود...هر چند که آنهمه، لاجرم جایی نیلوفر من را خوشبخت میکرد. یقین داشتم.