شب
دو ساعتی هست که از پنجرهام صدای حزن میآید. حزنی که دل را مجذوب خودش میکند. آن صدایی از حزن که آهنگین و مهربان است و از تمام مناسبات این روزها و گرههای پیش آمده جدایم میکند و یادم را به حال روزهایی میاندازد که به خالی بودن دستهایم واقف بودم و پاک عاشقی میکردم...بوی محرم و اسپند و شربت زعفران میدهد. انتظار غریبیست که نمیدانم نذرم امسال ادا میشود یا نه...هنوز به درک درست توکل نرسیدهام و مثل نوآموز مغموم کلافهای که کلاس اول را چند بار خوانده باشد، بر بام و در چاه، پر پر میزنم... سه چیز توش و توانم را تمام میبرد؛ عاشقی. جدی نوشتن و معلم کلاساولیها بودن. میدانم، با وجود اولی نیازی به زیادهگویی دومی و سومی نبود. دومی علاوه بر اینها، اسیرم هم میکند.
طبق معمول، صبح زود باید بیدار باشم. اما هوس دارم تا خود سپیده بیدار بمانم و سورهها و نامههای تو را بخوانم؛ عاشقت را -گیرم بیوفا- رها کرده ای درین دنیای بیانصاف؟ کی دست و بالش را میگیری و مینشانیاش بغل بغل خودت؟...باید از مرهم خنک خودت روی آتس زخمش بگذاری صدای نفسهای نیازش را بشنوی. باید صدایت کنم. یا کافی!
پ.ن: عمه کوچیکه داشت آرزوی موفقیت و قبولی دکتری میکرد و میگفت به فلانی رفتهای. گفتم من به خودت رفتهام؛ خود خودت. گفت اگر به من رفته بودی که حالا باید شوهر و دو تا بچه میداشتی! خواستم بگویم قرار من با خودم میان سودا و زندگی، انتخاب زندگی بود؛ تنهایی، به سودا کشاند ام. نگفتم. تنها استیکر ماچ کردن حنا را فرستادم.
پ.ن۲: این روزها باید باران باشد؛ چرا نمیبارد پس؟